هوالحق

هوالحق
بایگانی

بهشت جهنمی_ قسمت چهارم

سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۳۴ ب.ظ


(الهام)
می دانم این روزها کارش زیاد است. برای همین وقتی دیدم بهم ریخته است، به روی خودم نیاوردم. امشب دعوت داریم خانه شان، ولی خودش نیست. حسن گفت رفته همان هیئت مشکوک را ببیند. از همین حالا، بوی دردسر می آید. نمی دانم با این مسائل، اتفاقاتی که افتاده را بگویم یا نه؟

زودتر از آنچه فکر می کردم رسید. با سرعت به استقبالش میروم و با خوشرویی سلام می کنم. چشم هایش پر از غم و اندوه است ولی لبخندی تحویلم می دهد و سلام می کند و با اینکه خستگی و ناراحتی از سر و رویش می بارد، بین جمع می نشیند و سعی دارد به زور بخندد. حسن به شوخی می پرسد: "خب مهندس! چرا نموندی شام هیئت رو بخوری؟"
مصطفی اما انگار اصلا قضیه را نگرفته است. آرام می گوید: "من! ابدا! شام اونجا رو بخورم؟!"
حسن می فهمد حال مصطفی خوب نیست و نباید ادامه دهد. خود حسن هم این مدت چندان سرحال نبود. جدی می شود: "چه خبر بود؟"
مصطفی پوزخندی عصبی می زند: "فکرشو بکن! منو انداختن بیرون فقط برای اینکه لخت نشدم!"

مرتضی پابرهنه می دود وسط بحث: "پس بگو! از این ناراحتی!"
مصطفی حتی متوجه طعنه کلام مرتضی هم نمی شود. وقتی دوباره پوزخند می زند، می فهمم که روی مرز انفجار است. بی سر و صدا بلند می شوم میروم به آشپزخانه. مادرها آنجا را گوشه دنجی یافته اند برای حرف زدن. به مادر مصطفی می گویم: "ببخشین مادر، مصطفی یکم اعصابش بهم ریخته است، میشه براش گل گاو زبون دم کنم؟"
چشمان مادر گرد می شود: "چرا؟ از چی؟"
- بخاطر همین کارای مسجدشون دیگه!
- آهان، بیا مادر، آب رو گذاشته بودم برای چایی جوش بیاد، حالا برای همه گل گاو زبون دم کن. اونجاست.
دستانم در آشپزخانه کار می کند و گوش هایم در پذیرایی. مصطفی دارد از عقاید انحرافی که به خورد مردم محب اهل بیت (علیهم السلام) می دهند می گوید و حرص می خورد: "خیلی قشنگ گفت دین از سیاست جداست و اسم جمهوری اسلامی رو گذاشت طاغوت! خیلی راحت به مدافعان حرم توهین کرد، خیلی قشنگ از اسرائیل طرفداری کرد، مام که هویجیم این وسط! معلوم نیست ما چه کم کاری کردیم که اینا انقدر علنی میان حرف میزنن! مگه اینجا بسیج نداره که اینا فکر کردن خونه خاله س؟ هرچی دلشون می خواد میگن و در و دیوار رو لعن و تکفیر می کنن و گیر میدن به مرگ بر آمریکای ما!"
مصطفی بدجور دور برداشته. حق هم دارد. خطر این انحراف خطر کمی نیست. حسن حرف من را میزند: میگی چه کنیم سیدجان؟ بریم جمعشون کنیمم مردم کفن پوش میان جلومون وایمیستن! اینا دارن از نیروی مردم استفاده میکنن! ندیدی چقدر شیخشون رو احترام میکردن؟ حتم دارم خیلی ها به خیال خودشون اینجا شفا هم گرفتن! یه درصد فکر کن تعطیلش کنیم! خر بیار و باقالی بار کن!
مصطفی که تا الان نگاهش روی زمین است، سر بلند میکند: همین فردا یه جلسه اندیشه ورز بذار ببینم باید چه گِلی به سرمون بگیریم! کاش حداقل سیدحسین بود...
در آستانه در آشپزخانه می ایستم و به مریم علامت میدهم. مریم ابرو بالا می اندازد و لب می گزد یعنی حرفش را هم نزن!

راست هم میگوید. امشب مصطفی اصلا آمادگی ندارد بگویم خطر بزرگتر هم هست.

کاش گل گاو زبان ها زودتر دم بکشد!

ادامه دارد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۶/۱۳

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی