هوالحق

هوالحق
بایگانی

بهشت جهنمی_ قسمت چهلم

سه شنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۳۶ ب.ظ

(مصطفی)
مرد گریه میکند، هق هق هم گریه میکند، حتی اگر مصطفای مغرور باشد... مرد باید هم گریه کند، اصلا باید زار بزند وقتی رفیقش را شهید کرده اند و حتی نمیتواند جنازه اش را ببیند و برود سر خاکش. اصلا مرد دوباره در مردانگی اش شک کرده است با حضور رفیقش.
مدت زیادی با ما نبود، اما همه مان را سیاهپوش کرد. خوش بحال حسن که توانست ببیندش. مثل بچه های یتیم، ماتم زده و بی حال میرویم به اتاق علی، دور تختش. وقتی بهوش بیاید اول از همه حال عباس را می پرسد... باید بگوییم رفته مسافرت... اصلا رفته کربلا، سامراء، اصلا مکه! چه میدانم! میگوییم عباس فعلا نیست!
صدای گریه مان بیدارش نمیکند. من حرف های دکتر را نفهمیدم، اما سیدحسین میگفت رفته توی کما. به نظر من که حالش خوب است، فقط خسته است و گرفته خوابیده! دکترها شلوغش میکنند که اینهمه دم و دستگاه وصل کرده اند به علی. انقدر قشنگ خوابیده که آدم هوس میکند بخوابد. مثل بچه هایی که خواب خدا را می بینند. سیدحسین پیشانی شکسته اش را می بوسد.
حسن با صدای گرفته می پرسد: "چرا نمیگی عباس کی بود؟"
سیدحسین دست علی را میگیرد: "بین خودمون بمونه بچه ها... عباس یکی از بچه های ........... بود، اسمشم یه چیز دیگه بود... بخاطر گزارش شما درباره فرقه شیرازیا، قرار شد با پوشش مربی بیاد و فرقه شونو تحت نظر بگیره. توی شب فتنه هم باید یکی از جاسوسای سازمان منافقین رو دستگیر میکرد... قرار شد ما کمکش کنیم چون اون شب همکاراش همه گیر بودن و نیرو کم بود... من و عباس با هم وارد دانشکده شدیم، اما اون رفت شاخه ........... و من یه قسمت دیگه. خیلی بچه باهوشی بود... توی سوریه هم یکی دوبار دیدمش...

به اینجا که میرسد، ساکت میشود و چند بار دست علی را نوازش میکند. احمد می پرسد: "تکلیف اون هیئته چی شد؟ نمیخوان اقدامی کنن؟"
سیدحسین سربه زیر جواب میدهد: "دوستای عباس کارشونو بلدن... دارن آروم آروم جمعشون میکنن... اون بهایی هام یا فرار کردن از کشور خارج شدن یا گرفتیمشون... یه تعداد از این طرفدارای شیرازی ام توی همین اغتشاشات دستگیر شدن الحمدلله..."
دلم میخواهد مثل علی بگیرم بخوابم، یک دل سیر. به مرتضی و بچه های سرود چه بگوییم؟ این را بلند می پرسم. سیدحسین همچنان زمین را نگاه میکند و بغضش را میخورد. احمد میگوید: "کِی تشیعش میکنن؟ بریم مراسمش..."
سیدحسین ناگاه سرش را بالا میاورد و طوری به احمد نگاه میکند که احمد تاب نیاورد و سربه زیر بیندازد. با دلخوری میگوید: بچه های ............. نه تشیع دارن، نه مراسم... قبرشونم گمنامه، به اسم شهید دفن نمیشن.
حسن می پرسد: "خونوادش میدونن؟"
سیدحسین سر تکان میدهد: "هنوز نه... پدرش جانباز شصت و پنج درصده... چهارتا خواهر و برادر کوچیکتر از خودش داره... خدا صبرشون بده..."
سینه ام میسوزد. قلبم درد میکند. از اتاق بیرون میزنم، بوی مواد ضدعفونی بیمارستان حالم را بدتر میکند. از بیمارستان هم بیرون میزنم، کاش میشد از تهران هم بیرون بزنم... بروم کربلا، پیش عباس. همراهم زنگ میخورد، الهام است. رد تماس میزنم، باید برم ببینمش. باید ببینمش...

ادامه دارد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۷/۲۴

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی