هوالحق

هوالحق
بایگانی

از کدام سو قسمت 38

شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۳۴ ب.ظ

#از_کدام_سو

#قسمت_سی_و_هشتم

دراز کشـیده ام و دارم حرف های چرت و پـرت بچه ها را گـوش می دهم. زر مفت می زنند و من حال ندارم جوابشان را بدهم.

- قیافه ش از این لباس شخصیا بودا. 

- ولی بدک هم نبود، دور موهاش رو کوتاه کنیم. بزنیم بالا و ریشاشو بتراشیم معرکه می شد. 

- ولی هیکل رو فرمی داشت.

- جواد!

جواب نمی دهم. ایـن چنـد جملـه را هم تحمل کرده ام که جواب ندهم. حرف رایگان زدن کار همیشگی مان است.

- هوی با توام. 

بقیه ی حرفشان را گوش نداده بودم. 

- ببین می گم من حوصله ی نصیحت ندارما. اگه چرت و پرت بگه حالشو می گیرم. 

- خفه! 

- از ما گفتن بود.

- تو کی هستی؟ هر کی نمی خواد نیاد، کسی که زور نکرده. 

- ولی اگه نتونست جواب بده چی؟

- تـو فکرکـردی من برای جـواب گرفتن میام. اینا یه سـری حرف های کتاب های دینی رو می خوان بلغور کنند. 

- پس اینجایی که چه غلطی کنی؟

- می آم که اسکلش کنم. 

چنـان خونـم بـه جـوش می آیـد کـه بی اختیـار بـراق می شـوم تـوی چشم های وحید. 

- خب چیه؟ به ناموست که حرف نزدم!

اگر جواب ندهم پر رو می شوند. 

- تو غلط می کنی که می خوای اسکلش کنی! کسی اجبارتون نکرده کـه بلنـد شـید بیاییـد. می تونیـد هنـوزم برید دنبـال لاس وگاسـتون. یه روزم مثل فرید چالتون می کنن و امتی از دستتون راحت می شن. 

- حالا کی مرده که تو چند روزه انقدر تو لکی؟

عجیبیـم... مـا انسـان ها عجیبیـم. دو هفتـه ی پیـش یکـی از جمـع خودمـان نیسـت شـد. نمی دانـم چـرا فکـر نمی کنیـم شـاید بعـدی مـن باشـم. ذهنـم دوبـاره زیـر ضربـات پتـک خرد کننده قـرار می گیـرد... در خودم تکرار نمی کنم تا منفجر نشوم. حرف ها را بلند می گویم:

- کور نبودی که؟ فرید مرد، الآن هم حتما بدنش باد کرده و ترکیده و بوی گندش همه ی مرده ها رو زابه راه کرده. 

- چه وحشتناک!

- نمی شه که تا آخر عمر عزادار باشیم؛ فرید رفته، دنیا که سر جاشه، خودمونو زجر بدیم که چی؟

این هـا یـا خرنـد یـا خودشـان را به خریـت زده اند. می خندم. از شـدت مسخره بودن حرفشان می خندم. 

- راست میگی. فرید تازه می خواست دوماد بشه. عجله چرا؟ تو که مـرگ بهـت قـول داده تـا صـد سـال دیگـه دوروبـرت نپره. مثـل فرید که قرار بود این چند روزه رو با هم بریم ترکیه. حالا اون داره می پوسه و ما هم داریم شر و ور می گیم. 

بلند می شوم و لباسم را برمی دارم. راه می افتم سمت در. 

- تـا نیم سـاعت دیگـه بایـد اونجـا باشـیم. هـر کـس حرفی نـداره یا فکر مزخرف داره بتمرگه همین جا و نیاد.

پشـت در خانـه کـه می ایسـتم می بینـم همـه هسـتند، خـودش می آیـد و در را بـاز می کنـد. لبـاس یکدسـت سـفید ورزشـی پوشـیده اسـت. بـا گرمـی خـاص خـودش بـا بچه هـا برخـورد می کنـد. دور اتاقشـان کـه می نشینیم سینی چایی به دست می آید. احوال تک تک را می پرسد و تعارف می کند و می گوید: 

- این چای مخصوص شماست. چای سیب مهدی نشان. 

نگاه متعجبم را می دزدم و می گوید: 

- بخور تا توضیح بدم. 

دوباره می رود و گز و سوهان هم می آورد. 

روبـه روی بچه هـا می نشـیند. نمی دانـم چـرا دارم لحظه به لحظـه را می گویم. شـاید چون دلهره داشـتم. دلهره ی اینکه از پس سـؤال های بچه هـا برنیایـد. بـا اینکـه هم فکـر و هم تیـپ هم نبودیـم، امـا دلـم هـم نمی خواست ضایع شود. 

- خـب، مـن اهـل و عیـال رو فرسـتادم خونـه ی خواهرشـون، تـا شـما راحت باشـید دیگه. گفتم اگر دوسـت داشـتید یه شـامی هم درسـت کنیم. 

آرمین تربیت پذیر نیست، با آن غرور مزخرفش و می گوید:

- اومدیم جواب سوالامونو بپرسیم. 

- اون که بله. شام یـه پیشـنهاد جانبی بود. خب مـن در خدمتم. هر چی رو که بلد بودم جواب میدم، هر چی هم که بلد نبودم می پرسم، بعدا جواب می دم. 

- چرا ما باید بمیریم؟


#نرجس_شکوریان 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۱۰/۲۲

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی