هوالحق

هوالحق
بایگانی

از کدام سو قسمت 44

دوشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۵۰ ب.ظ

#از_کدام_سو

#قسمت_چهل_و_چهارم

- خوبه که این قدر ایده آل گرا هستند. حالا به نتیجه هم رسیدید؟

پرتقال را از دستش می گیرم و می گذارم دهان خودش. سرش را عقب می کشد:

- ا مهدی برای تو پوست کندم. 

- بدون تو مزه نمی ده خانمم. میدونی که... 

- بحث لذت، اثر گذاشته ها!

خنده ام می گیرد و متأسف می شوم. حرف بچه ها و خواسته شان درست است، اما از این حرف درست، سوء استفاده کرده اند و چنان کارهای انحرافی تعریف کرده اند که همه ی عالم را به فساد کشیده اند.

- نه خیر پیش ما هم که هستی حواست پیش بچه هاته. 

دست می کنم و موهایش را به هم می ریزم. دستم را می گیرد و موهایش را صاف می کند. 

- لذت رو تعریف نکردی ها. 

- تعریف نداره که. مگه بوی عطر رو میشه تعریف کرد؟ ولی برای من لذت، یعنی محبت و آرامش تو. دستپخت های خوشمزه ی تو. 

سرش را می اندازد پایین و با لبخند می گوید:

- یعنی فسنجون درست کردن من، یعنی شیره مالیدن سر من برای رفتن کوه با بچه هات... 

می خندم... 

- من اهل شیره مالیدنم؟

- نه، شما تولیدی شیره داری. با این زبون بازی هات.

یک تکه سیب می گذارم دهانش و تا بخواهد قورت بدهد، فرصت می کنم صورت اخمو و چشم غره هایش را ببینم. 

- بچه ها بیایید مامان براتون میوه پوست کنده!

زود قورت می دهد و می گوید:

- وای... بدویید بخورید که بابا قول داده بریم خونه ی مادر جون!

تا بخواهم اعتراضی کنم و نظری بدهم، می رود که زنگ بزند. این هم خوب است. لذتیست دیگر...

*** 

وقتی که می نشینم پشت میز و این کتاب و دفتر لعنتی را باز می کنم، حواسم هزار جا که نباید می رود. کتاب شیمی را پرت می کنم و بلند می شوم. این هفته هم نمی روم که راستا بشود یک ماه. کاش اخراجم کنند؛ هر چند که با بودن مهدوی، محال است. چند روز است هر روز تماس می گیرد که شروع کنم. شروع چی؟ درس که معلوم نیست نهایتش چه می شود. مادر هم کلید کرده برای نرفتن ها و نخوردن ها و نخوابیدن هایم. وقتی می خوابم همه اش خواب می بینم که دست و پایم را بسته اند و دارند درون قبر می گذارندم. جایی که نمی خواهمش. مرطوبی خاک، بدنم را به لرز می آورد. خاک باران خورده ای که بوی عجیبی دارد و مرا در خودش محو می کند. دنبـال جوراب هایم می گردم تا بپوشم. اتاقم بی صاحب شده از به هم ریختگی. لباس هایم را می پوشم و مقابل آینه می ایستم. شانه را که بالا می آورم تازه خودم را می بینم، از روح هم وحشتناک تر شده ام. شانه را می کوبم به آینه و فرار می کنم. پا که از خانه بیرون می گذارم، روبه رو می شوم با مهدوی.

- ا، سلام کجا ان شاءالله؟

- سر قبر فرید!

- الآن؟

- مشکلی هست؟

- نه، خب پس بیا سوار شو با هم بریم.

🌺#نرجس_شکوریان 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۱۰/۲۴

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی