#از_کدام_سو
#قسمت_چهل_و_دوم
آدم هـا هیـچ مشـکلی بـا خدا ندارند. مشکل شـان با خودشـان اسـت. بفهمنـد کـه هسـتند، چـرا هسـتند، قـرار اسـت چـه کننـد، کجـا بروند و در ایـن دنیـای رو بـه مـرگ دارنـد چـه غلطـی می کننـد کـه لذت شان را خراب کرده! درسـت می شـود البتـه. جـواد باید برگردد بـه خـودش. خـودش را بیـن خوشـی های کوچـک گـم کرده. باید بریزد دور آن هـا را و خودش را پیدا کند.
محبوبـه دفتـر را آرام از زیـر دسـتم می کشـد و زیـرش می نویسـد:« ایـن آقا معلم که شوهر من و بابای بچه هامون هم هست، اگر یه کم بیشتر حواسـش به ما، مخصوصا شـخص من باشـد، ما هم از خوشـی های
زندگی بهره ی بیشتری می بریم.»