#از_کدام_سو
داستانی تربیتی
#قسمت_هجدهم
فقـط نگاهـم می🌺 کنـد. سـرویس نمی زنـم. روی دور بـدی افتـاده ام. می خواهـم مجبورش کنـم بـه سـازی کـه مـن می زنـم برقصـد. دلـش می خواهـد کـه مـن اذیـت نشـوم. ایـن مرامـش اسـت. همیشـه طـوری رفتار می کند که بچه ها کنارش احساس راحتی می کنند.
وقتی می بیند سکوتش مرا ناراحت کرده است. می گوید:
- جواد چرا همیشه می خوای...
مکث میکند و ادامه میدهد:
- هیچی... اصلا تو از خودت بگو. تو حرف بزن من گوش می دم.
- د نشـد دیگـه. مـن می گـم شـما حرف بزن. شـما می گی مـن از خودم بگم؟
سـرویس می زنـم. امـروز از آن روزهایـی اسـت کـه می توانـد روی یـک تیـم شـش نفره را کـم کنـد. این هـا را رو نکرده بود. تـوپ را می زنم. بلند می شود که آبشار بزند، کم نمی آورم. دفاع می کنم. توپ از زیر دستش به زمین می نشیند.
- از خودم بگم که چی بشه؟
- سؤالم رو با سؤال جواب نده. تو حرف بزن. از مدل زندگیت بگو!