(مصطفی)
قلبم از ضربان می ایستد. ناخودآگاه چشمانم می جوشد اما نمی گذارم ببارند. صدایم از پشت بغض نفس گیرم به سختی شنیده میشود: "راست میگی؟ پیاده؟"
چشمان او هم می درخشد؛ اما او هم نمی بارد: "آره... راست میگم... پیاده..."
پیاده را که میگوید، یک خط نازک روی صورتش کشیده میشود. از چشمش تا پایین. حس میکنم قلبم دارد می سوزد. به زمین خیره میشوم و یک کلمه از آن همه حرف را به زبان نمیاورم؛ خودش می فهمد: "آره میدونم.. الان نمیـ...."
جمله اش تمام نشده، باران میگیرد. حتما قلب او هم می سوزد. هیچ حرفی لازم نیست برای فهمیدن اینکه اگر ما برویم، سنگر خالی چه میشود؟
الهام خیلی تلاش کرد جلوی من خودش را نگه دارد و اشک هایش را سر به راه کند، اما نتوانست. من هم قبول ندارم که مرد گریه نمیکند. مرد اگر گریه نکند، قلب ندارد. مرد بی قلب هم مرد نیست... برای اثبات مردانگی ام هم که شده، مثل بچه ها میزنم زیر گریه. الهام سرش را روی شانه گذاشته و بی صدا اشک میریزد.
مثل بچه ها شده ایم هردو. مثل بچه هایی که زمین خورده اند و بابا می خواهند که بلندشان کنند. مثل بچه هایی که کتک خورده اند... بابا می خواهیم...