هوالحق

هوالحق
بایگانی

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

معرفی کتاب سه دقیقه در قیامت

داستانی واقعی و عبرت آموز

با کسب اجازه از انتشارات نشر هادی تصمیم گرفتم قسمتهایی از این کتاب را برای شما منتشر کرده و توصیه کنم حتما این کتاب را مطالعه کنید.

در انتها شماره تلفن انتشارات نشر هادی نوشته شده.

 

یکی از بزرگترین رازها و ناشناخته ترین پدیده ها، مرگ است...

مقدمه

سال 1396 سفری به اصفهان داشتیم. آنجا از یک دوست عزیز که از فرماندهان سپاه بود، شنیدم که ماجرای عجیبی برای همکارشان اتفاق افتاده. ایشان می گفت: همکار ما جانباز و از مدافعین حرم است. او در جریان یک عمل جراحی، برای مدت سه دقیقه از دنیا میرود سپس با شوک ایجاد شده در اتاق عمل، دوباره به زندگی برمیگردد. اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی خیلی سخت است! همکار ما برای چند نفر از رفقای صمیمی، ماجرایش را تعریف کرد، اما خیلی نمیخواست ماجرایش پخش شود. در ضمن، از زمانی که این اتفاق افتاده و او از آن سوی هستی برگشته، اخلاق و رفتار فوق العاده خوبی پیدا کرده!

 

مشتاق دیدار این شخص شدم. تلفن تماس او را گرفتم و چندین بار زنگ زدم تا بالاخره گوشی را برداشت. نتیجه چندین بار مصاحبه و چند سفر و دیدار و... کتابی شد به نام

#سه_دقیقه_در_قیامت.

 

قبل از شروع یادآوری یک نکته مهم ضروری است 

افرادی که تجربه نزدیک مرگ داشته اند میگویند: زمان به شدت متراکم است و هیچ شباهتی به زمان عادی دنیا ندارد. 

آن ها میگویند: زمان در جریان تجربه نزدیک به مرگ مثل حضور در ابدیت است. یعنی ممکن است اتفاقات بسیاری رخ دهد اما تمام اینها فقط در چند ثانیه باشد!

 از زنی سوال کردندکه: تجربه شما چه مدت به طول انجامید؟ وی گفت: میتوانید بگویید یک ثانیه و یا ده هزار سال، هیچ فرقی نمیکند. اصلا زمان در این تجربه ها مطرح نیست. شاید در چند ثانیه اتفاقاتی را مشاهده میکنید که برای بیان آن ساعتها وقت بخواهید...

 

 

پسری بودم که در مسجد و پای منبر بزرگ شدم. در خانواده ای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم.
 در دوران مدرسه و سالهای پایانی دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود.
سالهای آخر دوران دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی کوتاه، حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم...

یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم. در همان حال و هوای هفده سالگی. از خدا خواستم تا من آلوده به دنیا و زشتی ها و گناهان نشوم.
بعد با التماس از خدا خواستم که مرگم را زودتر برساند. گفتم من نمیخواهم باطن آلوده داشته باشم. من میترسم به روزمرگی دنیا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه کنم. لذا به حضرت عزرائیل التماس میکردم که زودتر به سراغم بیاید...

یک روز که با خستگی زیاد به خانه آمدم قبل از خواب، دوباره به یاد حضرت عزرائیل افتادم و شروع به دعا برای نزدیکی مرگ کردم.
البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کار خوبی میکنم. نمیدانستم که اهل بیت ما هیچگاه چنین دعایی نکرده اند. آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه در آخرت میدانستند.

خسته بودم و سریع خوابم برد. نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم.

 بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم. با ادب سلام کردم.
ایشان فرمود: با من چکار داری؟ چرا اینقدر طلب مرگ می کنی؟
هنوز نوبت شما نرسیده.
فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است. ترسیده بودم. اما با خودم گفتم: اگر ایشان اینقدر زیبا و دوست داشتنی است، پس چرا مردم از او میترسند؟!

میخواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا ببرند.
 التماس های من بی فایده بود. با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جایم و گویی محکم به زمین خوردم!
در عالم خواب به ساعتم نگاه کردم. رأس 12 ظهر بود. هوا روشن بود. موقع زمین خوردن، نیمه چپ بدنم به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پریدم نیمه شب بود. میخواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدنم شدیدا درد میکرد...

روز بعد صبح زود به دنبال کارم رفتم. اما اتفاقاتی افتاد.
رأس ساعت 12 ظهر با موتور با یک پیکان تصادف کردم و از سمت چپ به شدت اسیب دیدم. به طوری که فکر کردم الان روح از بدنم خارج میشود.
اما یکباره یاد خواب دیشب افتادم و با خود گفتم: این تعبیر خواب دیشب من است. من سالم میمانم.
حضرت عزرائیل گفت که وقت رفتنم نرسیده.

 

سالها گذشت...

من اکنون ازدواج کرده بودم و هجده سال از ورودم به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی میگذشت...

سال 90 بود و مزدوران و تروریست های وابسته به آمریکا در شمال غرب کشور و در حوالی پیرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاک و خون کشیده بودند.

شهریور سال 90 ما آماده یک مأموریت جنگی شده بودیم.
 
  نیروهای ویژه سپاه به منطقه آمده و عملیات بزرگی را برای پاکسازی کل منطقه تدارک دیدند.
عملیات به خوبی انجام شد و کل منطقه مرزی از وجود عناصر گروهک تروریستی پژاک پاکسازی شد.
اما در آخرین مراحل این عملیات، تروریست ها برای فرار از منطقه از گازهای فسفری و اشک آور استفاده کردند تا ما نتوانیم آنها را تعقیب کنیم.
 آلودگی محیط باعث سوزش چشمانم شده بود.
دود اطراف ما را گرفته بود رفقای من سریع از محل دور شدند اما سوزش چشمان من عادی نبود...

چند ماه از آن ماجرا گذشت اما من هنوز درگیر چشم هایم بودم...

 

حدود سه سال را با سختی روزگار گذراندم. در این مدت صدها بار به دکترهای مختلف مراجعه کردم اما جواب درستی نگرفتم

تا اینکه یک روز صبح احساس کردم انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده!

چشم من از مکان خودش خارج شده بود و حالت عجیبی داشت. از طرفی درد شدیدی داشتم.

بالاخره پس از مراجعه به دکتر و تشکیل کمیسیون پزشکی و بررسی عکسها و آزمایشات متعدد در نهایت تیم پزشکی اعلام کردند: 

یک غده نسبتا بزرگ در پشت چشم تو ایجاد شده، فشار این غده باعث جلو آمدن چشم گردیده. به علت چسبندگی این غده به مغز، کار جداسازی آن بسیار سخت است...

 

با اینکه احتمال موفقیت عمل کمتر از 50 درصد بود اما با اصرار من عمل انجام شد.

با همه دوستان و آشنایان خداحافظی کردم. با همسرم که باردار بود وداع کردم و از همه حلالیت طلبیدم و با توکل به خدا راهی بیمارستانی در اصفهان شدم.

 

عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم با مشکل مواجه شد...

 در آخرین مراحل عمل، به یکباره همه چیز عوض شد...

 

احساس کردم آرام و سبک شدم. چقدر حس زیبایی بود! درد از تمام بدنم جدا شد.

با خودم گفتم: خداروشکر. از این همه درد چشم و سردرد راحت شدم. با اینکه کلی دستگاه به سروصورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم.

برای یک لحظه، از زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم تا لحظه ای که وارد بیمارستان شدم را با تمام جزئیات در مقابلم قرار گرفت و دیدم.

جوانی بسیار زیبا، با لباسی سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم.

او کنار من ایستاده بود و به من لبخند میزد. با خودم گفتم چقدر چهره اش زیباست! چقدر آشناست. من او را کجا دیده ام؟!

سمت چپم عمو و پسر عمه ام ایستاده بودند. عموم مدتی قبل از دنیا رفته بود و پسر عمه ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود.

به جوان زیبا که اکنون میدانستم حضرت عزرائیل است با ادب سلام کردم ایشان جواب دادند و با لبخندی بر لب به من گفتند: برویم؟

با تعجب گفتم: کجا؟

بعد نگاهی به اطراف کردم تمام دستگاهها و مانیتورهای اتاق عمل از حرکت ایستاده بودند.

عجیب بود، دکتر جراح پشت به من قرار داشت اما صورتش را میدیدم! حتی می فهمیدم که در فکرش چه میگذرد! من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می فهمیدم!

خارج از اتاق عمل را هم میدیدم و افکار آنها را میدیدم

داخل یکی از اتاقهای بخش، یک جانباز که روی تخت خوابیده بود در مورد من با خدا حرف میزد.

این جانباز خالصانه می گفت: خدایا من را ببر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد اما من نه.

بار دیگر جوان خوش سیما گفت برویم؟

خیلی زود فهمیدم منظور ایشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است.

مکثی کردم و به پسر عمه ام اشاره کردم گفتم من آرزوی شهادت دارم. سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم حالا اینجا با این وضع بروم؟!

 

حرفهای من بیفایده بود. باید میرفتم.

همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در دو طرف من قرار گرفتند و گفتند برویم.

بی اختیار با آنان همراه شدم و لحظه ای بعد در بیابان همراه با این دو نفر بودم.

این را بگویم که زمان اصلا مانند اینجا نبود. من در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را میدیدم.

آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده. اما احساس خیلی خوبی داشتم. از آن درد شدید چشم راحت شده بودم. پسرعمه و عمویم در کنارم حضور داشتند و شرایط خیلی عااالی بود.

در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند.

چقدر چهره آن ها زیبا و دوست داشتنی بود.

ما با هم در یک بیابان کویری و خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم.

روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود. به اطراف نگاه کردم. 

سمت چپ من در دور دستها، چیزی شبیه به سراب دیده میشد. اما در حقیقت شعله های آتش بود! حرارتش را از راه دور حس میکردم.

به سمت راست خیره شدم. در دور دستها یک باغ بزرگ و زیبا، یا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود! نسیم خنکی از آن سو احساس میکردم.

حالا فقط من بودم و دو جوان در دو طرف من و جوان پشت میز و یک کتاب بزرگ و قطور که در مقابل من بود.

 

 

 

حسابرسی

 

جوان پشت میز، به آن کتاب بزرگ اشاره کرد و گفت: کتاب خودت هست، بخوان. امروز برای حسابرسی همین که خودت آن را ببینی کافیست.

چقدر این جمله آشنا بود. در یکی از جلسات قرآن، استاد ما به این آیه اشاره کرده بود:

"اقرا کتابک، کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا"

این جوان درست ترجمه همین آیه را به من گفت.

کتاب را باز کردم. بالای سمت چپ صفحه اول، با خطی درشت نوشته شده بود:

"13 سال و 6 ماه و 4 روز"

از جوان پشت میز پرسیدم این عدد چیست؟!

گفت سن بلوغ است. شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدی.

تو ذهنم بود که این تاریخ، یکسال از پانزده سال قمری کمتر است. اما جوان گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست. که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم.

 

در صفحه سمت راست و قبل از آن زمان اعمال خوب زیادی نوشته شده بود. از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هیئت و احترام به والدین و... پرسیدم اینها چیست؟ گفت اینها اعمال خوبی است که شما قبل از بلوغ انجام دادی. همه برایت حفظ شده.

قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم، جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت: نمازهایت خوب و مورد قبول است. برای همین وارد بقیه اعمال میشویم.

یاد حدیثی افتادم که پیامبر صلوات الله علیه وآله فرمودند: 

نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد، نمازهای پنجگانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان به سوی خدا بالا میرود، نماز های پنجگانه است و نخستین چیزی که در باره آن از امتم حسابرسی میشود، نمازهای پنجگانه است.

من قبل از بلوغ، نمازم را شروع کرده بودم و با تشویق های پدرومادرم، همیشه در مسجد حضور داشتم. کمتر روزی پیش میامد که نماز صبحم قضا شود. اگر یک روز خدای ناکرده نماز صبحم غذا میشد، تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم. این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خداراشکر همیشه اهمیت میدادم.

وقتی آن ملک، یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب، اینگونه به نماز اهمیت داد و بعد به سراغ بقیه اعمال رفت. یاد حدیثی افتادم که معصومین علیهم السلام فرمودند:

 اولین چیزی که مورد محاسبه قرار میگیرد، نماز است. اگر نماز قبول شود، بقیه اعمال قبول میشود و اگر نماز رد شود...

 

خوشحال شدم. از همان روز بلوغ، تمام کارهای من با جزئیات نوشته شده بود. ذره ای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند ... تازه فهمیدم که " فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره" یعنی چه. 

هر چی که ما اینجا شوخی کرده بودیم آنها جدی جدی نوشته بودند! در کنار هر کدام از کارهای روزانه من چیزی شبیه یک تصویر کوچک بود که وقتی به آن خیره میشدیم مثل یک فیلم به نمایش در می آمد آن هم فیلم سه بعدی با تمام جزئیات، حتی فکر افراد هم دیده میشد. لذا نمی شد هیچ کدام از آن کارها را انکار کرد...

 

 

تمام اعمال ثبت بود. هیچ حرفی هم نمیشد بزنیم. اما خوشحال بودم که از کودکی همراه پدرومادرم در مسجد و هیئت بودم. از این بابت به خودم افتخار میکردم و خودم را از همین حالا در بهترین درجات بهشت میدیدم.

اما یکدفعه دیدم، یکی یکی اعمال خوبم در حال محو شدن است!

صفحه پر از اعمال خوب بود اما حالا تبدیل به کاغذ سفید شده بود! با عصبانیت گفتم: چرا اینها محو شد، مگه من این کارهای خوب را نکردم؟؟

گفت بله درسته، اما همان روز غیبت یکی از دوستانت را کردی. اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد.

با عصبانیت گفتم: چرا؟ چرا همه اعمال من؟

او هم غیر مستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبر صلی الله علیه و آله که میفرماید: سرعت نفوذ آتش در خوردن گیاه خشک به پای سرعت اثر غیبت در نابودی حسنات یک بنده نمیرسد...

 

رفتم صفحه بعد.

آن روز هم پر از اعمال خوب بود. خیلی از کارهای خوبی که فراموش کرده بودم. تماما برای من یادآوری میشد. اما با تعجب دوباره مشاهده کردم که تمام اعمال من در حال محو شدن است! 

گفتم: ایندفعه چرا؟

گفت: یکی از رفقای مذهبی ات را مسخره کردی.  این عمل زشت باعث نابودی اعمالت شد.

بعد بدون اینکه حرفی بزند آیه 30 سوره یس برایم یادآوری شد:

روز قیامت برای مسخره کنندگان روز حسرت بزرگی است.

یَا حَسْرَةً عَلَى الْعِبَادِ ۚ مَا یَأْتِیهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا کَانُوا بِهِ یَسْتَهْزِئُونَ.

خوب به یاد داشتم به چه چیزی اشاره دارد. من خیلی اهل شوخی و خنده و سرکار گذاشتن رفقا بودم. با خودم گفتم اگر اینطوری باشه که خیلی اوضاع من خرابه.

 

رفتم روز بعد

با تعجب دیدم که ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده!

به آقایی که پشت میزنشسته بود گفتم:حج؟! من در این سن کِی مکه رفتم که خبر ندارم؟!

گفت: ثواب حج ثبت شده، برخی اعمال باعث میشود که ثواب چندین حج در نامه عمل شما ثبت شود...

اما دوباره مشاهده کردم اعمال من یکی یکی در حال محو شدن است. دیگر نیاز به سوال نبود. خودم مشاهده کردم که آخر شب با رفقا جمع شده بودیم و مشغول اذیت کردن یکی از دوستان بودیم.

یاد آیه 65 سوره زمر افتادم که میفرمود: برخی اعمال باعث حبط (نابودی) اعمال (خوب انسان) میشود 

همینطور ورق میزدم و اعمال خوبی را میدیدم که خیلی برایش زحمت کشیده بودم، اما یکی یکی محو میشد.

فشار روحی شدیدی داشتم. کم مانده بود دق کنم. نابودی همه ثروت معنوی ام را به چشم میدیدم. نمیدانستم چه کنم.

هرچه شوخی کرده بودم اینجا جدی جدی ثبت شده بود. اعمال خوب من همه از پرونده ام خارج میشد و به پرونده دیگران منتقل میشد...

 

 

... نکته دیگری که شاهد بودم اینکه؛ هرچه به سنین بالاتر می رسیدم ثواب کمتری از نمازهای جماعت و هیئت ها در نامه عملم بود...وقتی از جوان پشت میز سؤال کردم که چرا اینچنین است؟

گفت: خوب نگاه کن هر چه سن و سالت بیشتر میشود ریا و خودنمایی در اعمالت زیاد میشود. اوایل خالصانه به مسجد و هیئت میرفتی اما بعدها به مسجد میرفتی تا تو را ببینند و....

 

"و کتاب اعمال آنان در آنجا گذارده می شود. پس گنهکاران را میبینی در حالی که از آنچه در آن است ترسان و هراسان هستند و میگویند: وای برما، این چه کتاب است که هیچ عمل کوچک و لزرگ را کنار نگذاشته، مگر اینکه ثبت کرده است. اعمال خود را حاضر می بینند و پروردگارت به هیچ کس ستم نمیکند." (کهف 49)

صفحات را ورق میزدم، وقتی عملی بسیار ارزشمند بود، آن عمل درشت در بالای صفحه نوشته شده بود.

در یکی از صفحات، به صورت بسیار بزرگ نوشته شده بود.

 

    "نجــات یـکـــ انـســان"

 

خوب به یاد داشتم که ماجرا چیست. این کار را واقعا خالصانه برای خدا انجام دادم.

ماجرا از این قرار بود که یک روز در دوران جوانی با دوستانم برای تفریح و شنا کردن، به اطراف سد زاینده رود رفتیم. رودخانه در آن دوران پر از آب بود و ما هن مشغوب تفریح.

یکباره صدای جیغ زدن یک زن و فریادهای یک مرد همه را میخکوب کرد!

 یک پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست و پا میزد، هیچکس هم جرأت نمیکرد داخل آب بپرد و بچه را نجات دهد.

من شنا و غریق نجات بلد بودم.

آماده شدم که به داخل أب بروم اما رفقایم مانع شدند! آنها می گفتند: اینجا نزدیک سد است و ممکن است آب تو را به زیر بکشد و با خودش ببرد. خطرناک است و...

اما یک لحظه با خودم گفتم: فقط برای خدا و پریدم توی آب.

خداراشکر که توانستم این بچه را نجات دهم هر طور بود او را به ساحل آوردم و با کمک رفقا بیرون آمدیم.  پدر و مادرش حسابی از من تشکر کردند و شماره تماس و آدرس من را گرفتند.

این عمل خالصانه خیلی خوب در پیشگاه خدا. ثبت شده بود.

از اینکه این عمل خیلی بزرگ، در نامه عملم نوشته شده بود فهمیدم کار مهمی کرده ام.

اما یکباره مشاهده کردم که این عمل خالصانه هم در حال پاک شدن است.

با ناراحتی گفتم: خب من اینکار را فقط برای خدا انجام دادم پس چرا داره پاک میشه؟! جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: درست میگی اما شما در مسیر برگشت به سمت خانه با خود چه گفتی؟

یکباره فیلم ان لحظات را دیدم انگار نیت درونی من مشغول صحبت بود. با خودم میگفتم: خیلی کار مهمی کردم. اگه جای پدر و مادر این بچه بودم به همه خبر میدادم که یک جوان به خاطر فرزند ما خودش را به خطر انداخت. اگه من جای مسئولین استان بودم یک هدیه حسابی تهیه می کردم و مراسم ویژه می گرفتم...

 اصلا باید روزنامه ها و خبرگزاری ها با من مصاحبه کنند.

فردای آن روز تمام این اتفاقات افتاد. خبرگزاری ها و روزنامه ها با من مصاحبه کردند. استاندار همراه با خانواده أن بچه به دیدنم آمدند و یک هدیه حسابی برای من آوردند و...

جوان پشت میز گفت: تو ابتدا برای رضای خدا این کار را کردی اما بعد خرابش کردی. آرزوی اجر دنیوی کردی و مزدت را هم گرفتی. درسته؟

گفتم: درسته... بعد با حسرت گفتم چیکار کنم؟! دستم خالیه.

جوان گفت: خیلی ها کارهاشون رو برای خدا انجام میدهند، اما باید تلاش کنند تا آخر این اخلاص را حفظ کنند بعضی ها کارهای خالصانه رو در همان دنیا نابود میکنند!!!

 

در لابلای صفحات اعمال خودم به یک ماجرای دیگر از آزار مومنین برخوردم.

شخصی از دوستانم که خیلی با هم شوخی می کردیم، یکبار در یک جمع رسمی با او شوخی کردم و خیلی بد او را ضایع کردم.

خودم هم فهمیدم کار بدی کردم، برای همین سریع از او معذرت خواهی کردم. او هم چیزی نگفت. گذشت تا روز آخر که میخواستم برای عمل جراحی به بیمارستان بروم.

دوباره به همان دوست دوران جوانی زنگ زدم و گفتم فلانی، من خیلی به تو بد کردم. یکبار جلوی جمع تو را ضایع کردم خواهش میکنم من را حلال کن. من ممکنه از این بیمارستان برنگردم. بهش التماس کردم تا اینکه گفت: حلال کردم ان شاءالله که سالم و خوب برمیگردی.

آن روز در نامه عملم همان ماجرا را دیدم. جوان پشت میز گفت: این دوست شما همین دیشب از شما راضی شد. اگر رضایت او را نمیگرفتی باید تمام اعمال خوب خودت را میدادی تا رضایتش را کسب کنی، مگه شوخیه آبروی یک مؤمن را بردی.

بعد اشاره به مطلبی از رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و أله نمود که فرمودند:

روزی آن حضرت به کعبه نگاه کردند و فرمودند:

"ای کعبه! خوشا به حال تو، خداوند چقدر تو را بزرگ و حرمتت را گرامی داشته! به خدا قسم حرمت مؤمن از تو بیشتر است، زیرا خداوند تنها یک چیز را از تو حرام کرده، ولی از مؤمن سه چیز را حرام کرده: مال، جان و آبرو، تا کسی به او گمان بد نبرد."*

 

می خواستم بنشینم و همان جا زار زار گریه کنم. برای یک شوخی بی مورد دو سال عبادت هایم را دادم.

برای یک غیبت بی مورد، بهترین اعمال من محو میشد. چقدر حساب خدا دقیق بود. چقدر کارهای ناشایست را به حساب شوخی انجام دادیم و حالا باید افسوس بخوریم...

 

*روضه الواعظین ج2 ص 293

 

 

در این زمان جوان پشت میز گفت: شخصی اینجاست که چهار ساله منتظر شماست! این شخص اعمال خوبی داشته و باید به بهشت برزخی برود. اما معطل شماست. با تعجب گفتم: از کی حرف میزنی؟

یکی از پیرمردهای امنای مسجدمان را دیدم که در مقابلم و در کنار همان جوان ایستاده. خیلی ابراز ارادت کرد و گفت: کجایی؟ 

بعد از کمی صحبت گفت: زمانی که شما در مسجد و بسیج، مشغول فعالیت فرهنگی بودید، تهمتی را در جمع به شما زدم. برای همین آمده ام که حلالم کنید.

آن صحنه برایم یادآوری شد. من مشغول فعالیت در مسجد بودم. کارهای فرهنگی بسیج و... این پیرمرد و چند نفر دیگر در گوشه ای نشسته بود. پشت سر من حرفی زد که واقعیت نداشت. او تهمت بدی به من زد و نیت مرا زیر سؤال برد. عجیب تر اینکه، زمانی این تهمت را به من زد که من نوجوان بودم.

ادم خوبی بود اما نامه اعمالم خیلی خالی شده بود. به جوان پشت میز گفتم: درسته ایشون آدم خوبی بوده اما من همینطوری از او نمیگذرم. دست من خالیه. هر چه میتوانی ازش بگیر.

تازه معنای ایه 37 سوره عبس را فهمیدم

"هر کسی (در روز جزا برای خودش) گرفتاری دارد و همان گرفتاری خودش برایش بس است و مجال نیست که به فکر کس دیگری باشد."

جوان رو به من کرد و گفت: این بنده خدا یک وقف انجام داده که خیلی بابرکت بوده و ثواب زیادی برایش میآید.

او یک حسنیه در شهرستان شما، خالصانه برای خدا ساخته که مردم از آنجا استفاده میکنند، اگر بخواهی ثواب کل حسینیه اش را از او میگیرم و در نامه عمل شما میگذارم تا او را ببخشی.

با خودم گفتم: ثواب ساخت یک حسینیه به خاطر یک تهمت؟!! خیلی خوبه.

بنده خدا این پیرمرد، خیلی ناراحت و افسرده شد اما چاره ای نداشت.

ثواب یک وقف بزرگ را به خاطر تهمت به یک نوجوان داد و رفت به سمت بهشت برزخی!

باز جوان پشت میز به عظمت و آبروی مؤمن اشاره کرد و آیه 19 سوره نور را خواند: "کسانی که دوست دارند زشتی ها در میان مردم با ایمان رواج یابد، برای آنان در ونیا و آخرت عذاب دردناکی است..."

امام صادق علیه السلام در تفسیر آیه میفرماید: هر کس آنچه را در مورد مؤمنی ببیند و یا بشنود، برای دیگران بازگو کند، از مصادیق این آیه است...

 

پس خدا بداد ما برسد که که هر روز و شب پشت سر دیگران مشغول فضاوت کردن و حرف زدن هستیم، هرچه میخواهیم میگوییم!!!

 

 

از ابتدای جوانی و از زمانی که خودم را شناختم، به حق الناس و بیت المال اهمیت میدادم

لذا وقتی درسپاه مشغول به کار شدم، سعی میکردم در ساعاتی که در محل کار حضور دارم به کار شخصی مشغول نشوم. اگر حتی در طی روز یک تماس شخصی داشتم به همان میزان و کمی بیشتر اضافه کاری بدون حقوق انجام میدادم.

این موارد را در نامه عملم می دیدم. جوان پشت میز به من گفت: خدا را شکر کن که بیت المال بر گردن نداری وگرنه باید رضایت تمام مردم ایران را کسب میکردی!

در همان جا کسانی را میدیدم که شدیدا گرفتار هستند گرفتار رضایت تمام مردم گرفتار بیت المال. در آنجا بُعد زمان و مکان وجود نداشت. چقدر افرادی را دیدم که با اختلاس و دزدی از بیت المال به آنطرف آمده بودند و حالا باید از تمام مردم این کشور، حتی آنانکه بعدها به دنیا می آیند، حلالیت می طلبیدند!!

اما در یکی از صفحات این کتاب مطلبی نوشته شده بود که خیلی وحشت کردم!

یادم افتاد که یکی از سربازان، در زمان پایان خدمت، چند جلد کتاب به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت: این ها باشه اینجا تا بقیه و سربازهایی که بعدا میآن، در ساعات بیکاری استفاده کنند.

کتابهای خوبی بود. یکسال روی طاقچه بود و سربازهایی که شیفت شب بودند، یا ساعات بیکاری داشتند استفاده میکردند.

بعد از مدتی من از آن واحد به واحد دیگری منتقل شدم. همراه با وسائل شخصی خودم کتابها را هم بردم.

یک ماه از حضور من در آن واحد گذشت احساس کردم که از این کتابها استفاده نمی شود. لذا کتابها را به مکان قبلی منتقل کردم.

جوان پشت میز اشاره ای به این ماجرای کتاب کرد و گفت: این کتابها جزو بیت المال و برای آن مکان بود، شما بدون اجازه، آنها را به مکان دیگری بردی اگر آنها را نگه میداشتی و به مکان اول نمی آوردی، باید از تمام پرسنل و سربازانی که در آینده هم به واحد شما می آمدند، حلالیت میطلبیدی!

واقعا ترسیدم با خودم گفتم: من تازه نیت خیر داشتم و از این کتابها استفاده شخصی نکردم و به منزل نبردم، بلکه به واحد دیگری بردم که بیشتر استفاده شود. خدا بداد کسانی برسد که بیت المال را ملک شخصی خویش کرده اند!!

 

در همان زمان یکی از دوستان همکارم را دیدم. ایشان از بچه های با اخلاص و مؤمن در مجموعه دوستان ما بود.

او مبلغ قابل توجهی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خریداری کند. اما این مبلغ را به جای قرار دادن در کمد اداره، در جیب خودش گذاشت.

او روز بعد، در اثر یک حادثه رانندگی در گذشت. حالا وقتی مرا در آن وادی دید، به سراغم آمد و گفت: خانواده من فکر کردند که این پول برای من است و آن را هزینه کرده اند. تو رو خدا برو به آنها بگو این پول را به مسئول مربوطه برسانند. من اینجا گرفتارم. تو رو خدا برای من کاری بکن. تازه فهمیدم که چرا برخی از بزرگان اینقدر در مورد بیت المال حساس هستند. راست می گویند که مرگ خبر نمیکند.

در سیره پیامبر گرامی اسلام صلوات الله علیه وآله نقل است: روزی در سرزمین خیبر، ناگهان به یکی از یاران پیامبر تیری اصابت کرد و همان دم شهید شد. یارانش همگی گفتند: بهشت بر او گوارا باد.

خبر به پیامبر صلی الله و علیه و آله رسید. ایشان فرمودند: من با شما هم عقیده نیستم، زیرا عبایی که بر تن او بود از بیت المال بود و او آن را بی اجازه برده و روز قیامت به صورت آتش او را احاطه خواهد کرد. 

در این لحظه یکی از یاران پیامبر گفت: من دو بند کفش بدون اجازه برداشته ام. حضرت فرمود: آن را بر گردان وگرنه روز قیامت به صورت آتش در پای تو قرار میگیرد.*

البته من بعدها پیغام این بنده خدا را به خانواده اش رساندم. ولی نتوانستم بگویم که چطور او را دیدم. الحمدالله مشکل ایشان حل شد...

 

* فروغ ابدیت ج2 ص261

 

بیشتر مردم از کنار موضوع حل مشکلات مردم به سادگی عبور می کنند. اگر انسان بتواند حتی قدمی کوچک در حل گرفتاری بندگان خدا بردارد اثر آن را در این جهان و در آنسوی هستی خواهد دید...

در بررسی اعمال خود، مواردی را دیدم که برایم بسیار عجیب بود. مثلا شخصی از من آدرس میخواست. من او را کامل راهنمایی کردم. او هم دعا کرد و رفت.

من نتیجه دعای او را به خوبی در نامه عملم مشاهده کردم.

اینکه ما در طی روز حوادثی را از سر میگذرانیم و میگوییم: خوب شد اینطور نشد.

 یا میگوییم: خداراشکر که از این بدتر نشد، به خاطر دعای خیر افرادیست که مشکلی از آنها برطرف کردیم.

من هر روز برای رسیدن به محل کار، مسیری را در اتوبان طی می کنم. همیشه اگر ببینم کسی منتظر است، حتما او را سوار می کنم.

یک روز هوا بارانی بود. پیرزنی با یک ساک پر از وسائل زیر باران مانده بود. با اینکه خطرناک بود اما ایستادم و او را سوار کردم. ساک وسایل او گلی شده بود و صندلی را کثیف کرد، اما چیزی نگفتم پیرزن تا به مقصد برسد مرتب برای اموات من دعا کرد و صلوات فرستاد. بعد هم خواست کرایه بدهد که نگرفتم و گفتم هر چه می خواهی بدهی برای اموات ما صلوات بفرست.

من در آنسوی هستی بستگان و اموات خودم را دیدم. آن ها از من به خاطر دعاهای آن پیرزن و صلوات هایی که برایشان فرستاد، حسابی تشکر کردند.

این را هم بگویم که صلوات، واقعا ذکر و دعای معجزه گریست. آنقدر خیرات و برکات در این دعا نهفته است که تا از این جهان خارج نشویم قادر به درکش نیستیم...

 

پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله فرمودند: گره گشایی از کار مؤمن از هفتاد بار حج خانه خداوند بالاتر است.

ثمرات این گره گشایی آنجا بسیار ملموس بود. بیشتر این ثمرات در زندگی دنیایی اتفاق میافتد. یعنی وقتی انسان در این دنیا خودش را به خاطر دیگران به سختی بیاندازد، اثرش را بیشتر در همین دنیا مشاهده خواهد کرد.

یادم میاید در دوران دبیرستان، بیشتر شبها در مسجد و بسیح بودم. جلسات قران و هیئت که تمام می شد، در واحد بسیج بودم و حتی برخی شبها تا صبح می ماندم و صبح به مدرسه میرفتم.

 

یک نوجوان دبیرستانی در بسیج ثبت نام کرده بود. او چهره زیبایی داشت و بسیار پسر ساده ای بود.

یک شب پس از اتمام فعالیت بسیج، ساعتم را نگاه کردم. یک ساعت به اذان صبح بود. بقیه دوستان به منزل رفتند. من هم به اتاق دارالقرآن بسیج رفتم و مشغول نماز شب شدم.

همان نوجوان یکباره وارد اتاق شد و سریع در کنارم نشست!

وقتی نمازم تمام شد با تعجب گفتم: چیزی شده؟

با رنگ پریده گفت: هیچی، شما الان چه نمازی می خونی؟

گفتم: نمازشب. 

گفت: به من یاد میدی؟

به او یاد دادم و در کنارم مشغول نماز شد. اما میدانستم او از چیزی ترسیده و نگران است. بعد از نماز صبح با هم از مسجد بیرون آمدیم.

گفتم: اگر مشکلی برات پیش اومده بگو، من مثل برادرت هستم.

گفت: روبروی مسجد یک جوان هرزه منتظر من بود. او با تهدید می خواست من را به خانه اش ببرد. حتی تا نیمه شب منتظرم مانده بود. من فرار کردم و پیش شما آمدم.

روز بعد یک برخورد جدی با آن جوان کردم و حسابی او را تهدید کردم. آن جوان هرزه دیگر سمت بچه های مسجد نیامد. این نوجوان هم با ما رفیق و مسجدی شد. البته خیلی برای هدایت او وقت گذاشتم. خداراشکر الان هم از جوانان مؤمن محل ماست.

مدتی بعد، دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند، شش ماه یا بیشتر در گیر مسائل گزینش شدند. اما در کل زمان پیگیری استخدام بنده یک هفته بیشتر طول نکشید! تمام رفقای من فکر میکردند که من پارتی داشتم اما... آنجا به من گفتند: زحمتی که برای رضای خدا برای آن نوجوان کشیدی، باعث شد که در کنار استخدام کمتر اذیت شوی و کار شما زودتر هماهنگ شود. البته این پاداش دنیایی اش بود پاداش آخرتی اش در نامه عمل شما محفوظ است.

حتی به من گفتند: اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگی خوبی داری، نتیجه کارهای خیری است که انجام دادی.

 

یاد حدیث نورانی امام صادق علیه السلام افتادم که فرمودند:

هر کس یک حاجت برادر مؤمن خود را برآورده کند، خداوند در قیامت، صدهزار حاجت او را برآورده کندکه یکی از آن ها بهشت است و دیگر آنکه خویشان او را به بهشت بفرستد. ( اصول کافی ج2 ص3)

 

 

خیلی مطلب در موضوع ارتباط با نامحرم شنیده بودم.

اینکه وقتی جوانی به سوی خدا حرکت میکند شیطان با ابزار جنس مخالف به سوی او میآید ...

و یا در جایی دیگر بیان شده که در اوقات بیکاری، شیطان به سراغ فکر انسان میرود و...

 خیلی از رفقای مذهبی را دیده ام که به خاطر اختلاط با نامحرم، گرفتار وسوسه های شیطان شدند و در زندگی دچار مشکلات شدند...

شکر خدا از دوره جوانی اوقات بیکاری نداشتم که بخواهم به موضوعات اینگونه فکر کنم و در همان ابتدای جوانی شرایط ازدواج برای من فراهم شد. اما در کتاب اعمال من، یک موضوع بود که خداراشکر به خیر گذشت.

در سالهای اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خودم با گوشی پیامک میفرستادم بیشتر پیامهای من شوخی و لطیفه و... بود. 

آن زمان تلگرام و شبکه های اجتماعی نبود. لذا از پیامک بیشتر استفاده میشد. رفقای ما هم در جواب برای ما جک میفرستادند. 

در این میان یک نفر با شماره ناآشنا برای من لطیفه های عاشقانه میفرستاد. من هم در جواب برای او جک میفرستادم.

نمیدانستم این شخص کیست. یکی دوبار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد. برای همین یکبار از شماره ثابت به او زنگ زدم به محض اینکه گوشی را برداشت، بدون اینکه حرفی بزنم متوجه شدم یک خانم جوان است! بلافاصله گوشی را قطع کردم. از آن لحظه به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیامهایش را جواب ندادم.

یادم هست با جوان پشت میز خیلی صحبت کردم. بارها در مورد اعمال و رفتار انسانها برای من مثال میزد. همینطور که برخی اعمال روزانه مرا نشان میداد به من گفت: نگاه حرام و ارتباط با نامحرم خیلی در رشد معنوی انسانها مشکل ساز است.

مگر نخوانده ای در آیه 30 سوره نور میفرماید: "به مؤمنان بگو: چشمهای خود را از نگاه به نامحرم فرو گیرند."

 و یا امام صادق علیه السلام در حدیثی نورانی میفرماید: "نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است. هر کس آن را تنها به خاطر خدا ترک کند خداوند آرامش و ایمانی به او میدهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد."

بعد به من گفت: اگر شما تلفن را قطع نمیکردی گناه سنگینی در نامه اعمالت ثبت میشد و تاوان بزرگی در دنیا میدادی.

جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه من به شهادت را دید جمله ای بیان کرد که خیلی برایم عجیب بود. او گفت: "اگر علاقه مند باشی و برای شما شهادت نوشته باشند، هر نگاه حرامی که شما داشته باشید، شش ماه شهادت شما را به عقب می اندازد..."

 

 

خوب آن ایام را به خاطر دارم. اردوی خواهران برگزار شده بود. از طرف فرماندهی به من گفتند:شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشی. مربیان خواهر، کار اردو را پیگیری می کنند، اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست. در ضمن از سربازها استفاده نکن.

 من سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردو میرفتم و غذا را میکشیدم و روی میز می چیدم و با هیچکس حرفی نمیزدم. 

شب اول یکی از دخترانی که در اردو بود دیرتر از بقیه امد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است، خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد. من سرم پایین بود و فقط جواب سلام را دادم.

 روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من امد و قبل از آنکه با ظروف غذا از محوطه اردوگاه خارج شوم، مطلب دیگری گفت و خندید و حرفهایی زد که... من هیچ عکس العملی نشان ندادم.

خلاصه هربار که به این اردوگاه می آمدم، با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم. اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم.

شنیده بودم که قرآن در بیان توصیف اینگونه زنان می فرماید: "اِنَّ کَیدَکُن عَظیم. مکر و حیله (برخی) زنان بسیار بزرگ است.

در بررسی اعمال وقتی به این اردو رسیدیم، جوان پشت میز به من گفت: اگر در مکر و حیله آن زن گرفتار میشدی، به جز آبرو، کار و حتی خانواده ات را از دست میدادی! برخی گناهان، اثر نامطلوب اینگونه در زندگی روزمره دارد...

 

خیلی سخت بود. حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت. ثانیه به ثانیه را حساب میکردند.
زمان هایی که باید در محل کار حضور داشته باشم را خیلی دقیق بررسی میکردند که به بیت المال خسارت زده ام یا نه!
در آنجا برخی دوستان و همکارانم و حتی برخی آشنایان را میدیدم که هنوز در دنیا بودند، میتوانستم مشکلات روحی و اخلاقی آنها را ببینم.
عجیب بود برخی از دوستان و همکارانم را دیدم که به عنوان شهید راهی برزخ میشدند و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی می رفتند! چهره خیلی از آن ها را به خاطر سپردم.
جوانی که پشت میز بود گفت: برای بسیاری از همکاران و دوستانت، شهادت را نوشته اند، به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه، توفیق شهادت را از بین نبرند.
 به جوان پشت میز اشاره کردم و گفتم: چکار میتوانم بکنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم.
گفت: در زمان غیبت امام عصر (علیه السلام) زعامت و رهبری شیعه با ولایت فقیه است. پرچم اسلام به دست اوست.
همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم. عجیب اینکه افراد بسیاری که آنها را می شناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش میکردند تا به ایشان صدمه بزنند اما نمی توانستند! من اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آنها شدم. اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود.
خیلی ها را دیدم که به شدت گرفتار هستند. حق الناس میلیونها انسان را به گردن داشتند و از همه کمک میخواستند. اما هیچکس به آنها توجهی نمیکرد. مسئولینی که روزگاری برای خودشان کسی بودند و با خدم و حشم فراوان مشغول گذران زندگی بودند. حالا غرق در گرفتاری به همه التماس میکردند.
بعد سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و او جداب داد. مثلا در مورد امام عصر (عج الله تعالی) و زمان ظهورش پرسیدم.
ایشان گفت باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود. اما بیشتر مردم با وجود مشکلات، امام زمان علیه السلام را نمیخواهند. اگر هم بخواهند برای حل گرفتاریهای دنیایی میخواهند.
من از نشانه های ظهور سؤال کردم. از اینکه اسرائیل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و...
جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: نگران نباش. اینها کفی بر روی آب هستند. نیست و نابود میشوند. شما نباید سست شوید نباید ایمان خود را از دست بدهید.
مگر به آیه 139 سوره آل عمران دقت نکردی: "ولا تهنو ولا تحزنو و انتم الاعلون ان کنتم مؤمنین" خداوند میفرماید: سست نشوید و غمگین نباشید، شما اگر ایمان داشته باشید برترین گروه انسانها هستید.

 

نکته دیگری که آنجا شاهد بودم، انبوه کسانی بود که زندگی دنیایی خود را تباه کرده بودند، آن فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند!
جوان گفت: آنچه که حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده است، در درجه اول، زندگی دنیایی شما را آباد می کند و بعد آخرت را می سازد. مثلا اگر  آن رابطه پیامکی را با نامحرم ادامه میدادی، گناه بزرگی در نامه عملت ثبت میشد و زندگی دنیایی تو را تحت الشعاع قرار میداد.
در همین لحظه متوجه شدم یک خانم با شخصیت و نورانی پشت سرمن، البته کمی با فاصله ایستاده اند! از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتند متوجه شدم که مادر ما حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها هستند.
وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی می شد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده میشد ، خانم روی خودش را برمیگرداند.
تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا علیهاالسلام بود من در دنیا ارادت ویژه ای به بانوی دوعالم داشتم.
ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نیز از اولاد حضرت زهرا علیهاالسلام به حساب می آمدیم.نه فقط ایشان که تمام معصومین را در آنجا مشاهده کردم!برای یک شیعه خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال، امامان معصوم در کنارش باشند و شاهد اشتباهات وگناهانش باشند.


خیلی ناراحت بودم. بسیاری  از اعمال خوب من از بین رفته بود. چیز زیادی در کتاب اعمالم نمانده بود.
برای یک لحظه نگاهم به دنیا و به منزل خودمان افتاد. همسرم که ماه چهارم بارداری را میگذراند، برسر سجاده نشسته بود و با چشمانی گریان، خدارا به حق حضرت زهرا سلام الله علیه قسم میداد که من بمانم.
نگاهم به سمت دیگری رفت. داخل یک خانه در محله خودما، دو کودک یتیم، (که من هزینه های آنان را میدادم و سعی میکردم برایشان پدری کنم) با گریه خدا را قسم میدادند که من برگردم. آنها به خدا میگفتند: خدایا ما نمیخواهیم دوباره یتیم شویم.
به جوان پشت میز گفتم: دستم خال است نمیشود کاری کنی که من برگردم؟ نمیشود از مادرمان حضرت زهرا علیهاالسلام بخواهی مرا شفاعت کند.
جوابش منفی بود. اما باز اصرار کردم.
لحظاتی بعد، جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت به خاطر اشکهای این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسرت و دختری که در راه داری و دعای پدر و مادرت، حضرت زهرا علیهاالسلام شما را شفاعت نمود تا برگردی.
به محض اینکه به من گفته شد برگرد
یکباره دیدم که زیرپای من خال شد رها شدم... حالت خاصی بود...
کمتر از لحظه ای دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده ام و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند و به قول خودشان بیمار احیا شد....
روح به جسم برگشته بود هم خوشحال  بودم که دوباره مهلت یافته ام و هم ناراحت بودم که از وادی نور دوباره به این دنیای فانی برگشتم....ادامه دارد


دوستان عزیز! این قسمتها تنها خلاصه ای از این کتاب بود...
 اما توصیه میکنم کتاب را تهیه کنید و کامل بخوانید بسیار تأثیرگذار و مفید است...
فراموش نکنیم که فرصت برای جبران بسیار کم است...
موفق باشید...

 

#سه_دقیقه_در_قیامت 
#انتشارات_نشرهادی
تلفن برای سفارش کتاب
021_33030147
021_33026485
09127761641

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۲۲

نظرات  (۲)

اللهم عجل لولیک الفرج

خوندم عالی بود معرکه

عجب کتابی کاش مدت ها قبل همچین کتابی چاپ می شد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی