هوالحق

هوالحق
بایگانی

مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی/ سری اول / 2

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۰، ۰۴:۵۵ ب.ظ

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی/ سری اول

 

نظرت چیه؟

یزدانی گفت:

_ اطلاعات اولیه چقدر داری؟

+ دارم بررسی میکنم. منتهی یه اسمی من و آزار میده. ولی اون در حد یه آدمی هست که ...

تا گفتم در حد یه آدمی هست که... دیدم یزدانی گفت:

_ برو دنبالش!

+ مطمئنی دکتر؟

_ آره عاکف جان. میتونه شروع خوبی باشه.

مانیتورو خاموش کردم.

سریع اومدم روی تخته وایت بُردِ دفترم اسم آدمایی که نیاز داشتم و نوشتم.

بهترین کار این بود، با تیمی که همیشه باهاش راحتم و خم و چمِ کارو داره و با من میتونه خوب مَچ بشه کار کنم.

باید پیش بینی آینده رو هم میکردم. اگر حریف الآن توی خاک ما باشه. یا اگر الآن ....!!!

بماند. بگذریم. نباید به اما و اگرها توجه میکردم.

یکی از بچه هارو که بعدا می فهمید کی هست گذاشتمش توی آب نمک بمونه، تا به وقتش ازش استفاده کنم.

بلافاصله مانیتورم و روشن کردم با 2 نفر ارتباط گرفتم.

اولی سیدرضا متخصص امورِ جنگال (جنگ الکترونیک و سایبری) و دومی هم پیمان. به پیمان خیلی نیاز داشتم. چون توی واحد ضد جاسوسی بوده.

با هر دوتاشون از روی مانیتور حرف زدم. ساعت17:00 بود.17:7 دقیقه هم که اذان بود. گفتم 20دقیقه بعد از نماز مغرب و عشاء دفترم باشید.

راس ساعت17:27 دقیقه خداروشکر هر دو اومدن.

نشستیم دور میز جلسات توی دفترم.

شروع کردم ...

بسم الله الرحمن الرحیم.

سلامتی امام زمان روحی فدا و امام خامنه ای حفظه الله صلواتی عنایت کنید.

زمان جلسه 30 دقیقه هست همکارای عزیز ...

ممنونم که تشریف آوردید. روی پروژه خاصی که کار نمیکنید؟ جواب دادند:

_ در حال حاضر خیر. چند روزی هست که تموم شده.

اما بعد ...

چیزی رو که میخوام عرض کنم جناب برادر پیمان تا حدودی در جریان هستند، چون با بنده در جلسه با آقای حق پرست حضور داشتند. ولی باید عرض کنم که سیدرضاجان برای در جریان قرار گرفتن پروژه خوب دقت کن و حتی شما جناب پیمان دوباره دقت کن.

براشون توضیح دادم که این تعداد آدم و سر فلان قضیه، توی فلان پرونده، تشکیلاتمون اونارو دستگیر کرده. اما منابع ما در یکی از کشورها خبر دادند که حریفمون میخواد دوباره این پرونده رو ادامه بده. این که دشمنمون هر روز داره چنین کاری رو میکنه و به دنبال توقف علمی کشور ما وجاسوسی از دانشمندان و مسئولین و متخصصین ما هست شکی در اون نیست، ولی چرا در ادامه همون پروژه؟ نمیدونم. باید بررسی کنیم. با اسناد و مدارک خوب براشون توضیح دادم. کلی حرف زدم و اوناهم نظرشون و گفتند و بررسی کردیم توی همون تایمِ کمِ نیم ساعت. جلسه تموم شد.

پیمان و سیدرضا که داشتن میرفتن به سیدرضا گفتم تو بمون کارت دارم. پیمان جان شما برو.

بهش گفتم توی پرونده که داشتم مطالعه میکردم، به ایمیلی برخوردم که درواقع یک ایمیل کاری هست که دعوت به یک پروژه ی تحقیقاتی میکنه. با این پروژه ی تحقیقاتی به شخص مورد نظر میگه صاحب یک شغل پردرآمدی می شوید. آدرس اون ایمیل و بهت میدم برو بررسی کن. ببین چی دستگیرت میشه. منتهی پیش بینی من این هست که باید غیر فعال باشه. با بررسی هایی که خودم کردم و شاخکِ اطلاعاتی من و بعضی کارشناس ها، انگار یه چیزی بهمون میگه. اونم اینکه این آدمی که داره چنین کاری میکنه و چنین دعوتی رو میکنه یه خرده مشکوک هست. آدرس و بهش دادم. خداحافظی کردیم و رفت برای شروع کار. باید می رفتم دوباره برای چندمین بار پرونده رومطالعه میکردم.

دوساعتی گذشت. حدودا ساعت هشت و نیم شب بود. دیدم سیدرضا ارتباط گرفت باهام و گفت میخوام ببینمت حاجی. گفتم من یه سر میرم خونه 15یه بازجویی هست انجام میدم بر میگردم. ده شب اداره هستم. اون موقع بیایی دفتر هستم.

ساعت 22:30 دقیقه همان شب سیدرضا زنگ زد دفترم گفت اومدی؟ گفتم آره چنددیقه ای هست. بیا منتظرم. اومد و نشست و شروع کرد:

_ عاکف جان ایمیل برای شخصی به اسم متی والوک هست. یه سری ارتباطات کاری و ایمیل های تحقیقاتی و بازار یابی و... هست. من برسی کردم مو به مو، منتهی چیز مشکوکی ندیدم که بخوام بگم کد بود یا مشکوک بود. ایمیل هم برای دوماه قبل دستگیری جاسوس های پرونده هست که ظاهرا این پرونده برای دوسال قبل هست.

+ همین فقط؟

_ آره حاجی.

_ باشه ممنونم. برو یاعلی.

منم رفتم خونه اونشب.

فردا صبح اومدم اداره همون اول وقت با حق پرست که معاونت خارجی (برون مرزی) بود ارتباط گرفتم و بعد سلام احوالپرسی گفتم:

+ میخوام یه خرده دستم توی این پرونده باز بشه. چون باید با امور بین المللی که زیرنظر شماست کار کنم. میخوام دستورات لازم و نامه نگاری های محرمانه رو انجام بدید.

_ باشه، ولی به خاطر حساسیت داخلی وخارجی پروژه، نمیتونم زیاد دستت و باز بزارم. چون امکان از بین رفتن پرونده هست.

+ لطفا تلاشتون و بکنید حاج آقا. من با تمام نیرو به میدون اومدم. نمیخوام دستم بسته باشه در کارم. قبول کردم و خداحافظی کردیم.

اون روز چند تا کار بود توی اداره موندم انجام دادم و به بعضی بچه ها توی پروژه های کاریشون مشورت دادم و روز نسبتا آرومی بود.

تا همین جای کار خوب اومدیم جلو. نگاه به ساعت. دیدم باید برم، چون دیگه موندن به صلاحم نبود. کاری دیگه نمیشد انجام داد تا نامه نگاری ها انجام بشه و حق پرست خودش بهم خبر بده.

حرکت کردم برم سمت پارکینگ، توی راهرو اداره، عاصف عبدالزهرا رو دیدم.

بهش گفتم: عاصف حقیقتش این مراقبت و حفاظت داره اذیتم میکنه. بگیرید قضیه رو تمومش کنید. میخوام  روی یه پرونده ای کار کنم. دستم بسته میشه توی پرونده با این مراقبت ها.

عاصف گفت:

_ حاجی یه کم دَووم بیار. برادرانمون توی حزب الله لبنان رهگیری کردند، دارن به نتایج مطلوبی میرسن.

+ باشه عاصف جان.

زدم به بازوش و خداحافظی کردیم.

رفتم پایین دیدم تیم مراقبتم رسید. گفتند: «بیاید از این ماشین استفاده کنید»

دیدم یه سمند هست.

گفتم:

+ پس ماشین خودم چی؟

_ این ضدگلوله هست. ماشین شماهم امشب اینجا می مونه. لطفا سوئیچش و بدید. بچه هامون باید روی ماشین شما کار کنند تا موارد امنیتی لحاظ بشه. موتورش تقویت بشه. شیشه و بدنه ضدگلوله بشه و ...

قبول کردم چون دستور سازمانی بود. موندم جواب فاطمه رو چی بدم اگر گفت ماشین خودت کجاست؟! چون نمیخواستم هیچ وقت از تنش های کاری من باخبر بشه. البته من هر از گاهی با ماشین اداره بنابر دلایل امنیتی و ماموریت ها و مسائل سری که نمیتونم بگم میرفتم خونه ولی خب معلوم نبود چقدر طول بکشه این مورد جدید!!!

بخصوص که اینجا بحث جانِمون بود. البته سر این جریان، چون دشمن کثیفی داریم، و امکان داره بخواد گِروکشی کنه باید مراقبت از فاطمه هم صورت میگرفت که خداروشکر از وقتی بچه ها فهمیدن با دستور حاج کاظم از فاطمه هم دورا دور مراقبت صورت میگرفت. زمانی که توی خونه و بازارو مهمونی و... بود.

حدود بیست و پنج روز به این شکل گذشت.

یه شب ساعت9:00 شب بود. باید میرفتم دنبال فاطمه. تیم مراقبتم سه تا موتوری بودند که یکیشون با موتور از جلو میرفت و دوتا دیگه باموتور از پشت سر می اومدند. البته به شکلی که فاصله حفظ بشه و همه چیز عادی باشه.

گوشی و دمِ درِ اداره تحویل گرفتم و اومدم بیرون زنگ زدم به فاطمه و چند تا بوق خورد جواب داد:

+ سلام خانم خوبی؟ کجایی؟

_ سلام ممنونم عزیزم. به لطف شما خوبیم. یه خبر نباید از خانمت بگیری؟

+ من که نمی تونم روزی ده بار زنگ بزنم عزیزدلم.

_ کجایی؟

+ شما کجایی خانمی؟

_ خونه مامانم.

+ آماده شو میام دنبالت بریم جایی.

_نمیای بالا؟ درست نیستااا آقایی. بیا دیگه. بزار پدر و مادرمم یه دل سیر ببینن تورو. همیشه دل تنگِ تو

هستند.

+ چشم. پس میام یه یک ساعت میشینیم و میریم بیرون.

_ جون من محسن؟؟ کجا؟

+ بهت میگم. خداحافظ.

زدم یه گوشه. دیدم تیم حفاظتم. در حدود 80متر قبل از ماشینم ایستاد. نباید نزدیکم میشدند. برای اینکه هرلحظه امکان داشت اتفاقی بیفته و از اینکه دارم با محافظ کار میکنم لو برم. چون نظر سازمان این بود تیم ترورم دستگیر بشه تا به سرشبکه ها برسیم.

زنگ زدم به سرتیم مراقبتم گفتم:

+میرم خونه پدر خانمم. بعدش میرم بیرون. خانمم همراهمه. به خواهرایی که الآن در خونه پدرخانمم هستند و مسئول حفاظت خانمم هستند هم خبر بدید. چون امکان داره بیرون بریم برای شام.

محافظِ که اسمش حسین بود گفت:

_ «حاجی میشه بگید کجا میرید شام؟»

+ جای گرونی نیست.

خندید و گفت: «میدونم. منظورم اینه که اون همکارم و بفرستم بره اونجا از حالا مستقر بشه و بررسی کنه» گفتم: رسیدیم خونه پدرخانمم بهت پیامک میکنم. حرکت کردم سمت خونه پدرخانمم. رفتم و یه خرده نشستم و کلی حرف و بگو بخند توی همون یک ساعت. از اینکه فاطمه خوشحال بود خوشحال بودم. به فاطمه گفتم کم کم حاضر شو که بریم. پدرخانمم و مادرخانمم اصرار کردند که باید بمونی.

گفتم: نه ممنونم. باید برم.

به حسین پیام دادم گفتم میریم کهف الشهدا بعدشم میریم فلان جا که غذا بخوریم.

خلاصه به هر نحوی بود خداحافظی کردیم از مادرخانم و پدرخانمم اومدم توی ماشین منتظر فاطمه شدم. اومد سوار که شد دیدم یه خرده بهم ریخته هست. گفتم:

+ چیه عزیزم، ناراحتی چرا؟

_ هیچ چی. کجا میخوایم بریم حالا؟

+ با این ریخت و قیافه که جایی نمیریم. باید لبخند بزنی.

_خب می موندیم خونه بابام اینا دیگه. بنده های خدا کلی اصرار کردند. تو هم که همیشه در میری.

+ خانمم، عسلم، دلبند من، دلبر من. چشم. دفعه بعد قول میدم بمونیم. حالا اخمات و وا کن. یه لبخند بزن.

_ امان از دست تو محسن. یعنی استاد پیچوندن هستی. یعنی استاد عوض کردن حال من هستی.

+ مخلصتم دختر حاج رضا.

حرکت کردیم. توی مسیر یادم اومد فاطمه بهم صبح گفت مادرت کار داره باهات بهش زنگ بزن. گفتم الان فاطمه هم بفهمه شاکی میشه که چرا هنوز زنگ نزدم. خلاصه گفتیم خدایا پناه برخودت. آخه فاطمه خیلی رابطش با مادرم عمیق بود. رابطش با مادرم عین رابطه مادر دختر بود. نه مادرشوهر و عروس های معمول. زنگ زدم به مادرم.

+ یا الله، سلام علیکم سردار.

به احترامش موقع رانندگی یه کم از صندلی فاصله گرفتم و نیم خیز شدم. میدونستم نمیبینه این صحنه رو ولی خدای من میدید که دارم به مادرم احترام میکنم. اگر پشت فرمون نبودم طبق معمول موقع حرف زدن باهاش، بلند می شدم.

ادامه دادم:

+ چطوری مادر مهربونم. خوبی جونم فدات. صبح کار داشتی؟

فاطمه یکی زد به بازوم و گفت یعنی دارم برات.

_ نه پسرم کار خاصی نبود. خواستم بگم برای سالگرد پدر شهیدت بشینیم ببینیم چیکار میخوایم کنیم.

+ مادر تا سالگرد حاجی خیلی مونده.

_ میدونم پسر گلم، ولی به هرحال باید برنامه ریزی کرد. دیشب خوابش و دیدم.

+ ان شاءالله خِیره. شماهم که نمیگی خوابت و به ما. منم دیگه اصراری نمیکنم.

_ داری رانندگی میکنی پسرم.

+ بله مامان جان.

_ خدامرگم بده. موقع رانندگی چرا با گوشی حرف میزنی؟ سلام به فاطمه جانم برسون بگو دوسش دارم.

+چشم. فدای محبتت تاج سرم. مواظب خودت باش. به داداش کوچیکه هم سلام برسون. بگو مراقبت باشه.

یاعلی

به فاطمه گفتم مامانم سلام رسونده و گفته دوستت داره.

فاطمه خندید و گفت: منم دوسش دارم. مامانمه. تاج سرمه. امیدوارم عروس خوبی براش تا حالا بوده باشم.

+ هستی حتما.

باخنده گفت:

_محسن تو خجالت نمیکشی؟ یعنی واقعا که؟

+ چطو؟

_ من بهت صبح گفتم به مادرت زنگ بزن کارت داره. الآن بهش زنگ میزنی؟

خندیدم و گفتم:

+ یادم رفت جون خودم و خودت. راستی به زینب خانم زنگ زدی خبر مریم خانم و بهزاد صحبت کنی؟

_ نه. میخوام فردا برم خونشون و باهاش حضوری صحبت کنم.

دیگه رسیده بودیم کهف الشهداء. رفتم سر مزار شهدای عزیزمون. ساعت حدودا 10:30 شب بود. خلوت بود تقریبا. نشستیم من و فاطمه یه دل سیر نماز و زیارت عاشورا خوندیم و اشک ریختیم. ازشون خواستم توی پرونده جدید تنهام نزارن. کمکم کنند. توی دلم همش میگفتم:

«کهف را عاشق شوی آخر شهیدت میکنند»

خداحافظی کردیم و رفتیم همون جایی که به حسین گفته بودم میریم. وقتی رسیدیم من و فاطمه نشستیم

شام خوردیم. جای خلوتی هم بود.

ساعت 12:30 شب بود رسیدیم خونه. رفتیم بالا. وقتی از آسانسور اومدیم بیرون دیدم پادریِ جلوی در ورودی خونه یه خرده انگار خاکی و آشغالی شده. تعجب کردم.

یه لحظه به دلم افتاد و از جلوی چشمم همه ی اینا مثل برق رد شد شاید توی 3 ثانیه:

( سازمان سیا/ ترور/ موساد و ...)

جدی نگرفتم و درو که باز کردم یه صحنه ی عجیبی دیدم. دیدم کل خونه به هم ریخته هست. فورا درو بستم. به فاطمه گفتم هیچ سوالی نمی پرسی. فقط در آسانسور و باز کن و برو خونه آقای احمدی. هیچ چی نپرس. هیچ چی هم نگو بهشون.

فاطمه چشماش گِرد شده بود و انگار زبونش بند اومده بود. میدونست یه مورد امنیتی هست. اونم خونه ی یه آدم امنیتی. همیشه پیش بینی میکرد ولی نه تا این حد که خطر رو توی خونش احساس کنه. داشتم فاطمه رو راهی میکردم با آسانسور که بره 3طبقه پایین تر خونه همسایمون که آشنا و صمیمی بودیم، در آسانسور که بسته شد دیدم در خونمون باز شد یکی مسلح نشونه گرفته من و فورا با سر مثل یه گاو وحشی شاخ دار رفتم توی شکمش، چنان با سر زدم بهش که افتاد پایین و معطل نکردم اسلحه رو ازش دور کردم و زدم گردنش و شکستم. فوری درو بستم و اومدم بیرون. وارد خونه نشدم ..

همیشه مسلح بودم به خاطر شرایط کاری. کُلتم و در آوردم و صدا خفه کن و نصب کردم و فورا به حسین زنگ زدم گفتم دورم قرمز شده. در پارکینگ و باز کن باسنجاق، بیا طبقه 7 خونه من. به دوتا واحد خواهران بگو بیرون و به پا باشن. داری میای، به علی هم بگو از راه پله ها بیاد بالا تا ببینه خبری هست یانه. توفقط خودت و برسون.

حسین 3 دقیقه ای اومد بالا. یعنی من موندم این چطور با این سرعت درو با سنجاق باز کرد و آسانسور و زد و اومد.

وقتی رسید دیدم نفس نفس میزنه. بهش گفتم نمیدونم داخل خونه من چه خبره. شاید کسی هم نباشه. ولی خونه من به هم ریخته هست. پشت درم یکی افتاده زدم گردنش و شکستم. اسلحش داخله منتهی ازش دور کردم سلاح و. تو برو پشت بومُ خوب بگرد. مسلح هم برو. اسلحش و در آورد و رفت سمت بوم. منم صداخفه کن و داشتم میپیچوندم تن اسلحه، آروم درو باز کردمُ رفتم داخل. خونمون دوتا اتاق خواب داشت اول مستقیم رفتم سمت اتاق شخصی و کاریم. خبری نبود . بعدش اتاق خواب و بازم خبری نبود. تموم جاهارو گشتم. هیچ کسی نبود و همه جاهارو فقط به هم ریخته بودند. توی کمد و گشتم. توی سرویس بهداشتی و... !! داشتم بیخیال می شدم که یه هویی از بیرون صدای تیراندازی اومد.

مسلح رفتم سمت پنجرهِ اتاق پذیرایی. چیزی رو که نبایستی می دیدم، دیدم. یکی از خانم هایی که مراقبت از فاطمه رو به عهده داشت، شلیک کرده بود به یکی. همسایه ها ریخته بودند بیرون دیگه. بلافاصله با حسین که روی بوم بود ارتباط گرفتم و گفتم پشت بوم و ترک نکن اصلا. قطع کردم زنگ زدم به علی که توی راه پله ها بود گفتم بیا توی خونم و مسلح منتظر باش. یه بار قشنگ همه جارو بررسی کن. خودم و رسوندم پایین. نفهمیدم چطوری رفتم. سریع رفتم بالای سر اون آدمی که تیرخورده بود. دیدم یه لباس کارگر ساختمونی تنش هست. به خانم محافظی که بود گفتم چرا زدیش؟

گفت:

_ایشون با اسلحه داشتن می اومدن سمت ما. تا خواستم به برادرا بیسیم بزنم درماشین و باز کردند، منم

مجبورشدم شلیک کنم.

مات موندم. توی دلم گفتم این دونفر بی ارتباط با تیم ترور من نیستند. هردوتاشون باهمن به احتمال قوی.

فورا دستور دادم آمبولانس بیاد و مجروحی که نمیدونستیم کیه ولی خیلی خیلی مشکوک بودو ببره به

بیمارستانی که بچه های ما توش مستقر بودن.

همسایه ها زنگ زدن پلیس اومد. فورا با ادارمون هماهنگ کردم. جریان توضیح دادم. گفتم به نیروی انتظامی بگید و نامه نگاری کنید که دخالت نکنند و واگذار کنند به خودمون. فورا از محل دور شن. حدود 17دیقه بعد خبر دادند که هماهنگه. نیروی انتظامی هم رفت.

چندتا از بچه های خودمون اومدن سر صحنه. من یه لحظه یاد فاطمه افتادم. بهشون گفتم من بر میگردم. رفتم پیش فاطمه که خونه همسایمون بود. دیدم نشسته و حالش خوب نیست. خانمِ همسایمون پیشش بوده و بهش داشته آب قند می داده. رفتم پیشش گفتم بلند شو بریم.

فورا خانمای حفاظت و گفتم خانمم و می برید خونه مادرم. از اونجا تکون نمیخوره. مگر اینکه با خودم هماهنگ کنه و من با شما هماهنگ کنم که چیکار کنید. و شماهم چشم بر نمی دارید از اونجا و کاری نمیکنید مگر با هماهنگی خودم. درگیر نمیشید با حریف اگر اومد سمتتون. یه تیم سایه از برادرا براتون میزارم تا درگیری احتمالی رو اونها مدیریت کنند.

فاطمه گفت:

_ میخوام کنارت بمونم.

بهش گفتم بلند شو بیا کارت دارم. رفتیم یه کنارتر ایستادیم و آروم بهش گفتم:

+نمیشه فاطمه جان. برو خونه مادرم. استراحت کن. اونجاهم هیچچی نگو. اگر پرسید چرا این وقت شب اومدی اینجا؛ اونم تنهایی، بگو یکی از همکارای محسن من و رسوند. چون برای محسن کاری پیش اومد. نگو خونه اینطور شد.

به هر حال رفت. زنگ زدم به علی که توی خونه من مسلح منتظر بود.

گفتنم: چه خبر؟

_ حاجی وضعیت مثبت هست.

+ خداروشکر. درو ببند. دزدگیرو فعال کن بیا پایین.

زنگ زدم به حسین که روی پشت بام بود.

+ چه خبر حسین؟

_ حاجی خبر خاصی نیست. الحمدلله همه جا سر سبزه و درختا بادی رو احساس نمیکنن.

حرکت کردیم من و علی و حسین رفتیم بیمارستانی که بچه های ما اونجا بودند. رفتم دیدم سیدعاصف عبدالزهرا اونجاست. به محض رسیدن گفتم خبر جدید میخوام عاصف.

_ هیچ، فعلا که توی اتاق عمل هست. تیرخورده نزدیکه قفسه سینش.

+ تصویرش و دادید برای شناسایی؟

_ آره. منتظریم.

+منتظریم چیه؟ یه بیسیم بزن ببین چیکار کردند.

_ عاکف جان آروم باش. چشم. بهشون الان میگم.

دیدم خودشون عاصف و پِیج کردند: عاصف/ مرکز___ عاصف/ مرکز!

_ مرکز بفرما.

+ عاصف جان هویت فرد مورد نظر شناسایی شد. فرستادیم توی قفسِ تو.

+مرکز ممنونم. فقط بیشتر تلاش کنید ببینید دیگه چی میاد دستتون.

عاصف لب تابش و از توی کیفش درآورد و روشن کرد. دیدیم به به، طرف مارهفت خط بوده. دکتر که از همکارای تشکیلات خودمون بود از اتاق عمل اومد بیرون و گفت بریم اتاقم.

با عاصف رفتیم اتاقش.

نشستیم دکتر شروع کرد به توضیح دادن. گفت: تیر نزدیک دریچه قلبش خورده. دعا کنید زنده بمونه

گفتم: دکتر احتمال زنده موندنش چقدره؟

_ نمیدونم. نمیتونم درحال حاضر جوابی بدم. چون خون زیادی هم ازش رفته.

با عاصف اومدیم بیرون. گفتم: عاصف تو که گفتی برادرامون توی حزب الله لبنان دارن بررسی میکنن. گفتی خونم و دارند اینجا مراقبت میکنند. پس اینا چیه؟

عاصف جواب نداشت بده. گفت بزار بررسی بشه. صبور باش عاکف جان.

من و عاصف رفتیم اداره. اون شب نفهمیدم تا صبح چطور گذشت. دائم از دوتا خواهرای اداره و برادرایی که نزدیک خونه مادرم بودن که فاطمه اونجا بود اعلام موقعیت و وضعیت میگرفتم. حتی یکی از بچه ها پشت بیسیم خسته شد و محترمانه گفت: حاج آقا شما خودتون و اذیت نکنید. استراحت کنید و آروم باشید. خبری شد خودمون به اولین نفری که خبر میدیم شما هستی. صبح نمازم و خوندم. بعد از نماز، زیارت عاشورا و دعای عهد و قرآن خوندم. چشام باز نمی شد. یک ساعتی رو توی دفترم روی مبل خوابیدم.

دیدم تلفن دفترم زنگ میخوره. تلفن و برداشتم، حاج کاظم بود.

+ سلام حاج کاظم .

_ سلام. فورا بیا اتاقم. از روی مانیتور نمیخوام باهات حرف بزنم.

کلافه و خسته هووووففففی کشیدم و رفتم دفترش. در زدم و وارد شدم.

+ سلام حاج آقا. مخلصم.

_ سلام. بشین.

تا نشستم گفت:

_ خیلی احمقی!!!

+ کی من!! چرا؟!!

چون که دیشب تا حالا یه تروریست و بچه ها زدن ناکارش کردند جلوی خونت. امکان داشت زنِت و گروگان بگیرن. امکان داشت خودت و بزنن. احمق. چرا دیشب تا حالا من و درجریان نزاشتی. چند دیقه قبل رسیدم، مقامات بالا دارند من و تحت فشار قرار میدن که این چه وضعشه. رسما امروز دبیر.... گفت جمع کنید خودتون و دیگه !! آدم گاف به این بزرگی میده؟؟ من چی جواب میدادم بهش پسره ی احمق؟؟!! هان؟؟

عاکف چرا دیشب پا شدی با زنت رفتی غذاخوری؟ تو نمیفهمی تهدیدی؟ نمیفهمی چرا از سوریه زودتر کشوندیمِت ایران.؟! نمیفهمی چرا برات تیم مراقبت گذاشتیم؟

دیدم داره تعادل خودش و از دست میده. سریع رفتم به مسئول دفترش گفتم بدو بیا حاجی داره حالش بد میشه. فورا اومد و قرص حاج کاظم و از توی کِشوی میزش در آورد و گذاشت زیر زبونش. بچه های بهداری رو خبر کردیم و اومدن یه خرده بهش دارو تزریق کردن تا آروم بشه.

عاصف عبدالزهرا بیسیم زد بهم:

_ عاکف_ عاصف عبدالزهرا_______عاکف_ عاصف عبدالزهرا ______

+ بگو عاصف عبدالزهرا میشنوم.

_ موقعیت؟

+311 هستم.

_ میای سمت من؟

+ دارم میام. منتظر باش.

یه چنددیقه پیش حاجی موندم. بهتر که شد بدون خداحافظی اومدم. خیلی از برخورد حاجی ناراحت بودم. رفتم اتاق عاصف. گفتم:

+ چیشده.

_ مژده بده.

+ یعنی چی عاصف. خب بگو ببینم چی شده؟

_ چرا عصبی هستی انقدر؟؟

+ هیچچی بابا. حاج کاظم زنگ زد رفتم دفترش بابت دیشب هرچی دهنش در اومد بارم کرد.

_اشکالی نداره داداش ناراحت نباش حاجی دوست داره. اونایی که برای تو شاخ شده بودن 4نفر بودن. دوتاشون که دیشب اونطور شدن. دوتا دیگه هم قرار بود وارد ایران نشن. چون باید میدیدن اینایی که فرستادن چیکار میکنن. همزمان بچه های واحد اطلاعات حزب الله توی سوریه دوتا دیگه رو شناسایی کردن و دستگیرشون کردند. قراره بازجویی کنند تا شرح مراتب و برامون بفرستند. تبریک میگم بهت.

خیلی بی حوصله به عاصف گفتم: مبارک خودت و همکارات باشه!! بدون اینکه دیگه چیزی بگم اومدم توی حیاط اداره. یه خرده نشستم فکر کردم. بعدش رفتم گوشیم و تحویل گرفتم و اومدم توی حیاط یه کم قدم زدم و زنگ زدم به فاطمه.

دیدم جواب نمیده. زنگ زدم خونه مادرم، مادرم تلفن و جواب داد و گفت:

_ سلام محسنم. خوبی مادرجان.

تا صداش و شنیدم بغضم ترکید. خیلی خسته بودم از زمونه. دلم میخواست یه جایی باشم فقط داد بزنم و خودم و خالی کنم. دوست داشتم میرفتم شمال لب ساحل فقط داد میزدم. الان که دارم تایپ میکنم و براتون میگم هم همین حس و دارم. بگذریم. بغضم ترکید ولی خودم و کنترل کردم.

+ سلام مادر مهربونم. خوبی؟

_ پسرم چرا ناراحتی؟ چرا صدات گرفتس؟؟

+ هیچچی مادر. یه خرده خستم. فاطمه تلفنش و جواب نداده. کجاست؟

_ اینجاست. گوشی و میدم باهاش حرف بزن. ولی قبلش بهم نمیگی چیشده فدات شم؟

+ مامان فقط دعام کن. همین.

_من که همیشه دعات میکنم عزیز دلم. درکت میکنم. میفهمم چقدر دلت پُره. با من کاری نداری؟؟ گوشی و میدم به فاطمه.

+ نه دورت بگردم مادر مهربونم. ممنونم.

گوشی و داد به فاطمه و شروع کردیم به حرف زدن.

_ الو سلام آقایی.

+ سلام، چطوری خانمَم؟؟ خوبی؟

_ چی شده زنگ زدی؟

+ به گوشیت زنگ زدم جواب ندادی، زنگ زدم اونجا.

_ ای واااییی شرمنده ام محسن، گوشیم توی اتاق بود. جونم کاری داشتی؟

+ تو انقدر جلوی مامانم برای من عشوه میای ...

نزاشت حرفم تموم بشه که گفت:

_ عزیزم، جلوی مامانت که انقدر قربون صدقت نمیرم پر رو شی، الان اومدم توی اتاق تو، عزیز دلم.

+ شرمنده تو هستم. داری تحملم میکنی. میدونم زندگی بهت سخت میگذره. قول میدم جبران کنم.

_ اِ اِ محسن؟؟ این چه حرفیه عزیزم. تو هم داری برای آرامش این انقلاب و کشور کار میکنی. راستی ناهار میای خونه مامانت؟؟

+نه فاطمه جان. کلی کار دارم. راستی یه خبر خوب برات دارم. قضیه دیشب کلا حل شد. اتفاق خاصی

نبود.(مجبور بودم اینطور به فاطمه بگم که خیالش جمع بشه)

_ تورو خدا محسن راست میگی؟

+ آره حل شد خداروشکر. نگران نباش.

+ خب من باید برم کاری نداری دیگه؟؟ همونجا خونه مادرم بمون جایی نرو تا خودم بهت بگم.

_ واااا !!! چرا محسن؟؟

+ نپرس... خداحافظ

_ محسن دارم حرف میزنمااا. دارم میپرسم ازت چرا خب؟؟

+ چون که من میگم. باید یه خرده این وضعیت دیشب بگذره تا خودم بهت بگم. فعلا خداحافظ عزیزم.

_ باشه خداحافظ.

گوشی و قطع کردم و رفتم دفترم. دیدم تلفن همینطور داره زنگ میخوره. گوشی و برداشتم دیدم حق پرسته. گفت بیا اتاقم. رفتم اتاقش و سر حرف و باز کرد:

_ خداروشکر تیم ترور شما خوب موقعی لو رفت. شنیدم به عاصف گفتی تیم مراقبتت برداشته بشه. درسته؟ سرم همینطور پایین بود و حوصله نداشتم زیاد... خیلی با صدای آرومی گفتم بله درسته.

_ خب الان دیگه برداشته شده. ولی دورا دور مراقبت میشه ازت. فقط باید خونه خودت و عوض کنی.

گفتم:

_جناب حق پرست. من توی خونه ای که هستم 10ماه قبل اومدم. بزارید حداقل یکسال بشه لطفا!!

_ نمیشه. فورا تخلیه کن. میری به جایی که ما میگیم.

_(باحالت کنایه گفتم) چشم. الان برم پی کارم؟!!

_ میتونید برید.

بدون خداحافظی صاف رفتم دفتر حاج کاظم. مسئول دفترش من و دید گفت با حاجی کاری داری اگه هماهنگ کنم. چون حالش زیاد مساعد نیست. بدون اینکه به حرفش توجه کنم رفتم نزدیک میزش و دستم و رسوندم به دکمه ای که در اتاق حاجی و میزد باز میشد، یه دونه محکم زدم روش و درباز شد رفتم داخل. مسئول دفتر حاج کاظم گفت: آقای عاکف خان چه وضعشه. حیطه بندی سرت نمیشه؟!

+ ببین پسر خوب. من جوش بیارم وزیر و وکیل نمیکنم. پس برو اونور. میدونم کارم اشتباهه ولی درک کن. خودتم خیلی خوب میدونی توی چه وضعی هستم. خودتم خیلی خوب میدونی دیشب من و ناموسم تا آخرین خط ترور رفتیم. ها؟؟ پس شیرفهم شدی احتمالا تا حالا؟!!

حاجی دید توپم پره به مسئول دفترش اشاره زد چیزی نگه و بره.

رفتم نزدیک میز حاج کاظم ایستادم بدون سلام علیک گفتم:

+ حاجی این چه وضعشه؟

_ بشین عاکف. صداتم بیار پایین.

نشستم و تا خواستم ادامه بدم، گفت: هیچچی نگو.

شروع کرد سرحرف و باز کرد:

_فکر نمیکردم اینطور بخوای به هم بریزی سر یه خونه عوض کردن. میفهمی که؟؟ نظر تشکیلات اینه که به صلاح تو و همسرت نیست. و برای همین باید خونت تخلیه بشه. مکان زندگیت لو رفته. البته الان دیگه خطری تهدیدت نمیکنه. ولی خب، به خاطر اینکه فضارو کاملا 100درصد مثبت و سفید کنیم باید آخرین مرحله رو انجام بدی. اونم اینکه بری یه خونه جدید. بعدشم مگه تو میخوای اسباب کِشی کنی که عین این زنا همش قر میزنی؟؟ زنگ میزنیم دفتر خدماتی بیان ببرن. بچه های اداره هم از دور کنترل میکنند. والسلام.

_ حاجی جان مگه من بحثم روی اسباب کشیه. میگم تحمل این وضعیت سخته. اومد چهارروز دیگه هم همین اتفاقات پیش اومد. باز باید خونه عوض کنم؟؟

_بله باید عوض کنی! چون دستور تشکیلاته. تو چرا جدیدا انقدر نفهم شدی؟ چرا داری همش اذیتم میکنی؟ میدونم تحت فشاری. میدونم مشکلاتت زیاده ولی تو هم مارو درک کن. ما نگران جون نیروهامون هستیم. اونم نیروهای زُبده ای مثل تو. تشکیلات رسما دستور داده به بعضی از نیروهاش که حتی توی ماموریت ها از فلان سرعت بیشتر نرن. ما نمیخوایم نیروهامون و سر مسائل کوچیک از دست بدیم. این یعنی خسارت. همین دیروز من جلسه بودم از تهران رفتم کردستان، به نیروهای اونجا بعد جلسه گفتم و خواهش کردم آقایون خواهشا برمیگردید به حوزه های استحفاظی خودتون، توی جاده ها رعایت کنید. با تصادفات و نمیدونم فلان کوفت و زهرمار خودتون و از بین نبرید. ما تا این حد روی نیروهامون حساسیم. اونوقت تورو ترور دارن میکنند حساس نباشیم؟؟ تو چت شده این چند وقت؟؟

موندم چی بگم. فقط گفتم:

+ حالا کجا باید برم؟

_ نزدیک خونه مادرت،، خوبه؟

+ هوفففففففف نمیدونم. کلم کار نمیکنه دیگه.

_ خونت و خودم انتخاب کردم.

+ خوبه دیگه.. اهل خونه هم آدم نیستند.

_پسرم. تو و فاطمه برام مهمید که دارم خودم و برای امنیتتون به آب و آتیش میزنم.

+ باشه ممنونم. آدرس و بدید فاطمه رو ببرم ببینه.

آدرس و گرفتم و اومدم بیرون، یه هویی چشمم افتاد به دوتا خانمایی که محافظ فاطمه بودند. گفتم شما چرا اینجایید؟ یه هویی یاد حرف حاج کاظم افتادم که گفت وضعیت مثبت هست، یعنی دیگه خطری تهدیدتون نمیکنه. فقط مراقبت های ازدور هرموقع صلاح باشه صورت میگیره. سرم و انداختم پایین و با شرمندگی تشکر کردم. گفتم: ببخشید یه لحظه حواسم نبود وضعیت مثبت اعلام شده.

اومدم توی حیاط و ماشین شخصیم و سوار شدم برم دنبال فاطمه. گوشیم و گرفتم و پیچیدم توی خیابون. به فاطمه زنگ زدم. چندتا بوق خورد جواب نداد نگران شدم. زنگ زدم خونه دیدم چندتا بوق خورد جواب داد.

+ الو خانم سلام. چرا موبایلت و جواب نمیدی؟؟ نگرانت شدم.

_ سلام عزیزم. گوشیم توی کیف بود. روی سایلنت بود از دیشب تا حالا.

+ خوبی الآن؟؟ آماده شو 15 دیقه دیگه بیا دم در. میخوام بریم جایی.

_ کجا؟

بدون اینکه به سوالش جواب بدم گفتم:

+ آماده شو.. خداحافظ.

یه توصیه: شماها با خانماتون اینطور برخورد نکنید چون عواقب داره براتون...

رفتم فاطمه رو چنددیقه بعد گرفتم و رفتیم به هر مکافاتی بود خونه رو دیدیم و توضیح دادم براش داستان چیه. به هرحال پسندید خداروشکر.

برگشتم اداره و به حاج کاظم گفتم فاطمه پسندیده خونه رو. دستور بدید خونم و تخلیه کنند و وسیله هارو

ببرن خونه جدید. همه این کارها انجام شد توی یک روز با کلی نیروی خدماتی.

ساعت 19:30 بود. ارتباط مانیتوری گرفتم با حق پرست. آنلاین شد. شروع کردیم حرف زدن:

+ سلام آقای حق پرست.

_ سلام اتفاقاً میخواستم بهت خبر بدم الان که نامه ها آماده هست و هماهنگی ها صورت گرفته.

+ باشه ممنونم از لطفتون. یاعلی

فقط یه سر اومدم گوشیم و پایین تحویل گرفتم و زنگ زدم به فاطمه. گفتم اگر دوست داری خونه مادرم بمون. اگر هم که میخوای بری خونه مادرت برو اونجا. چون من امشب معلوم نیست چه ساعتی بیام. شایدم اصلا نیام. دلیلشم این بود که فاطمه توی آپارتمان جدید همسایه هارو نمیشناخت. باید خودم بودم. تا سختش نباشه اوایل. اونم گفت نه من می مونم خونه مادرت تا تو شب بیای.

اومدم دفتر کارم. بلافاصله نشستم برای شروع کار روی پرونده. چون خیالم دیگه از بابت خونه و تهدیدی که دیگه وجود نداره و... جمع شده بود.

نکته: یادتونه گفتم میخواستیم بریم مشهد از در خونه که اومدم بیرون، احساس کردم خیابون منتهی به

کوچمون چندتا آدم دیدم که مشکوک می زدند؟؟ حاصلش شد این.

بگذریم.

فورا شروع کردم به بررسی پرونده، برای چندمین بار. هنوز برای شروع یه خرده گیر بودیم. با مسئول امور بین الملل اداره که فامیلیش افضلی بود تماس گرفتم. گفتم درخواست جلسه مشورتی با شخص شما رو دارم. قبول کرد و گفت همین الان میتونم برم.

منم بلافاصله رفتم سوار ماشین شدم و رفتم خونه ی امن شماره 18 سمت میدون آزادی.

کد ورود و دادم و اجازه ورود دادند.

رفتم دفترش. سلام و احوالپرسی کردیم و براش پرونده رو توی 15 دقیقه تشریح کردم و گفتم:

+حقیقتش اسم یک نفر من و خیلی اذیت میکنه. اونم شخصی به نام متی والوک هست. این آدم هیچ ردی و یا مورد مشکوکی ازخودش به جا نگذاشته. درصورتی که توی ایران اون چندنفرو دستگیر کردیم، یکی از اونا اسم این و آورد. یعنی توی بازجویی یکی از جاسوس های سی آی اِی یک بار اسم این و اشاره کرد. دیگه اسمی ازش نیاورد. هر کاری بچه های ما کردند این لب باز نکرد. البته چی بگم؟! لب باز کرد ولی چیز به درد بخوری دست بچه های مارو نگرفت. حتی از طریق دستگاه دروغ سنج هم امتحانش کردن ولی چیزی نمیدونست ازش. من توی این چندوقت خیلی به این آدم مشکوکم. چون منابع ما گفتند حریف داره شروع میکنه در ادامه همون پروژه و میخواد با نیروهایی که پشت پرده بودن مارو بزنه. برای همین مزاحم شما شدم تا اگر میشه مشورت بدید چیکار کنم؟

گفت: با این توضیحاتی که شما توی 15 دقیقه دادید و تشریح کردید، به نظرم باید شما توی خارج از کشور دنبال این آدم بگردید و زیر نظر بگیریدش. چون گفتید بچه های جنگال گفتند این توی پاریس هست. شرکت تحقیقاتی و کاری داره. به نظرم باید رفت از اون شرکت شروع کرد.

دیدم حرف درستی میزنه. باید قبل از اینکه می اومدن، ما میرفتیم سراغشون تا اگر خبری هست دست به کار بشیم.

گفتم: امکان هست از نیروی مورد اطمینان استفاده کرد؟

_ نظرم اینه جناب عاکف، خودتون برای شروع دست به کار بشید و برید توی گود.

موندم چی بگم. گفتم باشه ممنونم و بعدش خداحافظی کردم و برگشتم به سمت اداره. اون شب خونه نرفتم. ساعت حدود 21 بود. تلویزیون دفترم و روشن کردم یه چندتا از خبرهای 21 دیدم و خاموش کردم. رفتم روی مانیتورو با سیدرضا ارتباط گرفتم. گفتم میخوام اون ایمیلی که توی پرونده بود و برای شرکتی که متی والوک اونجاست طبق شواهد ما و بهت گفتم آدرس و همه دل و جیگرش و واسم در بیاری، ببین توی چه خیابونی هست. کجا هست و ...

یه خرده زمان می برد. حدود 45 دقیقه. بعد بدون اینکه خبر بده اومد دفترم. گفتم:

+ خوش خبر باشی.

_ چجوووورم.

+ ای والله. بشین بریز روی دایره ببینم چی هست.

دیدم تموم کوروکی شرکت و برام آورد و ... فقط نمیدونستم میشه اونجا دنبال متی والوک گشت تا زیرنظر بگیریمش یانه؟؟

با امور بین الملل تماس گرفتم و وصلم کرد به افضلی، گفتم آقای افضلی لطف کنید برای حرکت اول حداقل به بچه هاتون (منابع امنیتی مستقرِ سازمان) توی پاریس بگید بررسی کنند، شخصی به اسم متی والوک توی فلان شرکت هست یا نه. طبق آمار ما میگن اون رییس هست. میخوام بررسی اولیه کنند و خبرش و بدید.

گفت باشه 48 ساعت فرصت بدید.

اون شب گذشت و تمام.

فرداش رفتم خونه مادرم، فاطمه رو برداشتم و رفتیم خونه جدیدمون. قرار شد عصر مادرش و پدرش و

خانوادش و مادرم و خانواده من بیان خونمون. من نمیتونستم بمونم، باید برمیگشتم اداره. البته یه نیم ساعتی رو موندم و بعدا عذر خواهی کردم برگشتم اداره.

توی اداره بودم که دیدم افضلی تماس گرفت. گفت:

طبق بررسی های اولیه ما، و اخباری که منابع مستقر در کف خاک دادند، و شما روی اون شخص در ادامه پرونده قبلی مشکوک شدید، باید عرض کنم شخص مورد نظر در فلان شرکت و در فلان نقطه در پاریس مستقر هست!! ازش تشکر کردم.

فوری رفتم روی مانیتور و ارتباط گرفتم با حق پرست. گفتم زیرمجموعه شما در واحد امور بین الملل نظرشون درمورد وجود چنین شخصی سفید هست. میخوام شروع کنم. چون فرمودید ریزو درشت جریان رو خبر بدم خواستم تا اینجارو اطلاع بدم.

تشکر کرد و گفت: از اینجا به بعد من فقط منتظر آخر قصه هستم. ببینم چیکار میکنید.

دوستان متوجه اید حق پرست چی گفت که؟ یعنی دیگه نیاز نیست خبر بدی، فقط میخوام آخرش و بشنوم. نامه نگاری و درخواست برای خروج از کشورو انجام دادم. از تلفن دفتر خودم با رمزی که شماره نیفته روی خط خونه، زنگ زدم به فاطمه گفتم دارم چند روز میرم ماموریت. ازت عذرخواهی میکنم. یه کم مکث کرد و آهی کشید و گفت خدا پشت و پناهت عزیزم. برات صدقه میزارم کنار. سالم بری برگردی.

خوشحال بودم که شرایطم و درک میکنه. اون فقط ماموریت های بلند مدت و اذیت میشد. حق هم داشت. فقط بهش گفتم به مادرم چیزی نگو طبق معمول. و یه کم خونه مادرت باش که مادرم شک نکنه. و طرف تو هم برای اینکه شک نکنند خونه مادرم باش طبق معمول. زیاد طول نمیکشه و میام زود.

سریع توی دفتر کارم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون دیدم تلفن داره زنگ میخوره. عاصف بود. گفت:

_امشب برای ساعت9:30 فرودگاه باش. همونجا بچه ها پاسپورتت و با اسم و مشخصات جدید تحویلت میدن. توی پاریس هم بچه های خودمون تحویلت میگیرن و مشایعت میکنند تا خونه ی امنِت توی پاریس. فقط حواست باشه میزان استفاده از نیروهای اونجا، حداکثر 10 درصد هست. متوجه ای که چی میگم؟

+آره عاصف جان، متوجه ام. ان شاءالله اتفاقی نمی افته و ازشون کار نمیکشم.

_وضعیتت کاملا برای خروج مثبت هست. فقط ده دیقه دیگه یه تیم از بچه های تغییر چهره میان بَزَکِت

میکنند که یه خرده خوشگل بشی!!!

+عاصف دست بردار. نظر کیه؟

_حق پرست.

+گندت بزنن عاصف. خداحافظ.

چند ساعتی مونده بود تا پرواز. یه کم مناجات خوندم و نوحه گوش دادم. صحبت های حضرت امام خامنه ای روحی فدا رو در دیدار با خانواده شهدای مدافع حرم گوش دادم. بچه های تغییر چهره اومدن. شروع کردن ریشم و ماشین کردند و موهام یه کم اصلاح و... یه خرده ابرو و زیر چشم و چونمُ تغییر دادند. انصافا الآن اگر میرفتم خونه هیچکی نمیشناخت من و. خیلی حرفه ای بودند. حدودا یک ساعت کار داشت به پروازم. عاصف و حاج کاظم اومدن اتاقم. با حاجی و عاصف رفتیم فرودگاه.

حاجی گفت:

_اونجا حق نداری از نیروهای خودی استفاده کنی برای کارت. فقط در حد ضرورت میتونی استفاده کنی اونم با میزان ده درصد.. فقط دم فرودگاه شخصی به نام حسینی (عکسشم بهم نشون داد) تورو تحویلت میگیره و خونه امنِتُ بهت نشون میده و توجیهات لازم و انجام میده. به هیچ عنوان با حسینی تماس نمیگیری جز در مواردِ فوقِ حیاتی. حسینی اونجا هست. تو روزانه کارای خودت و انجام میدی. منطقه رو شناسایی میکنی. توی شرکت نفوذ میکنی. همین. برو یاعلی.

بچه های ما چندتایی اونجا مستقر بودند. پاسپورتم و اونجا بهم دادند. دیدم اسم جدیدم هست کامران شمقدری. خندم گرفت. چیزی نگفتم. با حاجی و عاصف روبوسی کردم و همدیگرو بغل کردیم. مراحل خروج و انجام دادم و عازم پاریس شدم.

فرودگاه پاریس، چهارشنبه_ 17 آگوست 2017

از سالن پرواز به سمت خروجی فرودگاه داشتم میرفتم که دیدم یکی اومد سمتم و گفت:

_سلام، آقای کامران شمقدری؟ حسینی هستم. بفرمایید سوار این ماشین بشید.

دیدم خودشه. سوار ماشین شدم و توی راه توجیه کرد من و. کوروکی منطقه رو بهم نشون داد. یه خط موبایل داد و گفت فقط پای مرگ میتونید با من تماس بگیرید.

رسیدیم خونه امن. رفتم داخل و کل مکان زندگیم و راه های دررو و.... همه چیز و بررسی کردم. رفتم نشستم سر لب تاپ. بچه هامون یه فیلم 3 دیقه ای فرستاده بودند. فیلم از متِی والوک بود. وقتی افضلی مسئول امور بین الملل با تیم خودش توی فرانسه ارتباط گرفت گفت برید فلان جا، تیم مورد نظر توی فرانسه رفت شرکت مورد نظر و با سوژه که همون متی والوک بود باهاش ارتباط گرفتند و فیلمش و محرمانه فرستادند. بلند شدم . یه تیپ رسمی با کروات زدم. اومدم توی پارکینگ خونه یه ماشین از قبل برام تدارک دیده بودند و سوارش شدم و رفتم به مکانی که میگفتند متِی والوک اونجاست. یه جایی پارک کردم. کیفم و برداشتم و رفتم سمت شرکت. شبیه این مدیرا قدم میزدم و یه دستم توی جیب بود. خودم خندم میگرفت. تو دلم گفتم خدایا من و چه به این سوسول بازیای رسمی. من گرگ بیابونم. کت شلوار توی پاریس کجا و لباس های یک دست مشکی برای نفوذ در داعشی ها در سوریه و چند روز زندگی در فاضلاب کجا. کیف الآن کجا و کوله پر از مهمات و تجهیزات در لبنان کجا. خدایا بخیر کن خودت این همه تناقضات مارو همینطور که قُرقُر میکردم با خودم رسیدم دم در شرکت. وارد شرکت شدم. دیدم یاابالفضل. چقدر اینجا همه افتضاحن. یاد جمله امام خامنه ای افتادم که به این مضمون فرموده بودند_ مسئولین ما درخارج از کشور به خاطر مسائل فرهنگی اونجا عبادتشون و ارتباط با خدا و مسائل مستحبی رو بیشتر کنند._

توی دلم ذکر گفتم. استغفار کردم رفتم جلوی میز منشی.

به زبان فرانسوی گفتم:

Salut. Excusez-moi, M. Matthew Valvk suis venu

سلام. ببخشید آقای متِی والوک تشریف دارند؟

گفت:

Son travail avec ce que vous avez. Qui êtes-vous

شما با ایشون چی کار دارید . کی هستید؟

گفتم: کامران هستم. ایرانی هستم و ساکن پاریس. درمورد پروژه های علمی که میخوان توی ایران انجام بدن خواستم باهاشون صحبت کنم. دانشجوی مهندسی سخت افزار هستم.

Je suis Kamran. Je suis Iranien vivant à Paris. Les projets scientifiques en Iran font, je veux parler avec eux. Je suis un étudiant d'ingénierie du matériel.

گفت: چند لحظه تشریف داشته باشید. بفرمایید بنشینید تا صداتون کنم.

Quelques instants sont venus. J'assis à votre voix.

نشستم و گفتم اِی توی روحت.

دیدم صدای دونفر میاد که ایرانی دارند حرف میزنن. بلند شدم برم سمت اون صدا دیدم منشی میگه:

Où? Asseyez.

کجا؟ بفرمایید بنشینید!

گفتم: میخوام تابلوهای نقاشی توی سالن رو ببینم.

Je veux voir les peintures dans cette salle.

گفت: خواهش میکنم بفرمایید.

Vous êtes les bienvenus ici.

آروم آروم سمت اون صدا رفتم. دیدم دوتا جوون هستند. روی دکمه کتم یه دوربین خیلی خیلی ریز نصب بود. دست کردم توی جیبم یه کنترل ریز بود و اون وفشار دادم همونطور که به سمتشون میرفتم فیلم میگرفت. منم الکی خودم و مشغول تابلوها کردم. بعد از چنددیقه منشی گفت:

آقای کامران بفرمایید توی اتاق.

از اینجا به بعد دیگه صحبتهای متی والوک رو به فرانسوی نمینویسم و مختصر ترجمه رو مینویسم.

رفتم داخل دیدم خودشه. رفتم دست دادم و نشستم و بعد از چنددیقه شروع کردیم به صحبت کردن. گفتم دانشجوی فلان رشته هستم. سایت شمارو یکی از دوستانم معرفی کرد ایرانی ساکن فرانسه هستم. دوست دارم به کشورم خدمت کنم و برگردم اونجا. البته میدونم شما این پروژه رو ظاهرا برای ایرانی های ساکن در ایران گذاشتید ولی خب حقیقتش من دوستان زیادی هنوز در ایران دارم که باهم در ارتباطیم و دارن توی این بخش ها کار میکنند. میتونم موثر باشم و هم اینکه خودمم پولی در بیارم.

اونم شروع کرد توضیح دادن که آره ما میخوایم وارد ایران بشیم. کار علمی انجام بدیم و فلان. یه خرده چرت و پرت گفت و منم توی دلم هرچی دهنم در می اومد بهش گفتم. فقط هی به خودم میگفتم بزار به آخر قصه برسیم. دمار از روزگار تو حروم زاده و دوستای جاسوست در میارم. دیدم آدرس یه ایمیل و بهم دادو گفت من با کسانی که بخوام کار کنم زیاد حضوری نمیتونم و وقت ندارم ببینمشون. از طریق ایمیل باهم میتونیم در ارتباط باشیم. توی دلم گفتم: آره ارواح عمت.

خلاصه اسمم و نوشت و بلند شدم که بیام گفت: اگر میتونی دوستانی که در ایران داری و میخوان کار تحقیقاتی و پژوهشی کنند با شرکت ما، بهشون خبر بده، چون پول خوبی میدیم.

خداحافظی کردم و اومدم بیرون.

اومدم ماشینم و گرفتم و برگشتم سمت خونه امن توی پاریس. فیلم هایی که از اون دوتا پسره و گفتگوی خودم با مَتِی والوک توی دفترش گرفتم ویواشکی ضبط کرده بودم، از یه طریق فوق سری فرستادم ایران. تا هم بررسی کنند و هم اینکه اون دوتا آدمی که با زبان فارسی حرف میزدن و شناسایی کنند.

یه چیزی به ذهنم رسید.

به داخل خاک ایران پیام فرستادم:

110_101: غذا روی اجاق هست؟ میخوام وقتی اومدم با کباب بزنم. 110 من بودم و این کد یا همون متنی که فرستادم یعنی من دارم میام ایران.

101_110: مهمون حبیب خداست. کی از شما بهتر؟

وسیله هام و جمع کردم و به حسینی زنگ زدم برام بلیط تهیه کنه. باید منتظر می موندم خودش بلیط و بیاره.

حالا میخواست یک دقیقه دیگه بشه، یا اینکه 100 روز دیگه. باید منتظر میشدم.

دیدم بعد از 3ساعت خودش اومد درِ خونه ی امنی که توش مستقر بودم. در ورودی باز بود و اومد داخل حیاط . در ورودی به سالن خونه بسته بود و در زد. از پشت در دیدم خودشه درو باز کردم. گفت فردا صبح پرواز دارید به سمت ایران. هم دیگرو بغل کردیم. گفتم تا کی باید بمونی اینجا؟

گفت: هرچی خدا بخواد. فعلا توی ماموریتم. منتظر باشید صبح میام دنبالتون.

بیشتر ازاین نمیتونستم بپرسم. چون اصول کار اطلاعاتی امنیتی همینه. نباید حتی همکارت هم خبر داشته باشه چیکار میکنی. این سوالم از روی دلسوزی و برادری بود.

بیخیال ...

منم هدفم شناسایی مکان مورد نظر و شخص مورد نظر بود که خداروشکر یه روزه انجام شد. اون روز تا فردا صبح نشستم آنالیز کردم اوضاع رو که ایران رفتم باید دست به کار بشم و اقدام کنم و اینکه چیکار کنم و ...

صبح حسینی اومد دنبالم. من و برد فرودگاه و از هم خداحافظی کردیم.

پروازم نیم ساعت با تاخیر انجام شد. ولی خلاصه از گِیت پرواز رد شدم و سوار شدم وخوابیدم تا خود ایران .

تهران پاییز 1395

تاکسی های دم فرودگاه رو سوار شدم. خودم نخواستم بچه های اداره بیان دنبالم. مستقیم رفتم خونه امنی که برام تدارک دیده شده بود از قبل. اونجا منتظرم بودند. کد ورودی رو دادم و وارد شدم. یکی از بچه های تشکیلات که اونجا مستقر بود بهش گفتم برو بالا یه سجاده آماده کنید نمازم و بخونم.

نمازم و خوندم و بهم گفتند حق پرست و حاج کاظم طبقه بالا منتظر هستند.

لپ تاپ و برداشتم و رفتم بالا. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: آقای حق پرست قرار بود آخر قصه رو بشنوید.. اما انگار عجله داشتید درسته؟

_ عجله که خیر جناب عاکف، ولی خب این آخرِ بخش اول بود!

+ بله درسته.

حاج کاظم گفت:

_ چیکار کردی؟

+ عرض میکنم خدمت دو بزرگوار.

+ بسم الله الرحمن الرحیم ...

طبق ارتباطی که با متِی والوک داشتم و صحبتهایی که اون درمورد پروژه های علمی و تحقیقاتی داشته و درمورد ارتباطش با ایرانی های داخل و اون دوتا آدمی که من توی شرکتش دیدم که فارسی حرف میزدند و تصاویر مستندش رو فرستادم برای شما در ایران، باید عرض کنم تیمی رو باید تشکیل بدم که روی پروژه سوار بشه.

خودم از اینجا چک کنم کارا رو. اون گفته ایمیلش و به کسانی که میخوان کار تحقیقاتی و پژوهشی کنند بدم و باهاش ارتباط بگیرن. باید دست به کار بشم . باید یک نفرو یا خودمون بفرستیم جلو تا باهاش مذاکره علمی کنه و یا اینکه منتظر بمونیم ببینیم خودشون چه شخصی و میخوان شکار کنند. یه کم دیگه باز براشون از آنالیزهایی که توی این سفرکوتاه داشتم گفتم. قرار شد بریم اداره. سه تایی رفتیم اداره و از هم جدا شدیم و هرکی رفت دفترش.

فورا با پیمان و سیدرضا جلسه گذاشتم. اون نفر سومی هم که توی آب نمک خوابونده بودمش، همچنان نگهش داشتم و وارد معرکه نکردمش تا به وقتش. اومدن دفترم و نشستیم.

شروع کردم:

بسم الله الرحمن الرحیم.

+ سیدرضاجان بهم بگو توی این یکی دو روزی که اونور بودم من، چی کار کردی؟

_حاج عاکف با بررسی هایی که من روی سایت اینا داشتم و ارتباط بعضی ها از ایران با این شرکت، اینطور که معلومه اینها دارن نزدیک به موعد مقرر می شن برای ورود به ایران.

+چطور؟ مگه چی شده که این و داری میگی؟

_ چون صحبت از یک مصاحبه حضوری میکرد.

+ جالبه!!! پس باید منتظر بود. مصاحبه توی ایران!!! خیلی پس جالب میشه قضیه.

+ شما چیکار کردی پیمان؟

_ من در مورد اون دونفری که فرمودید بررسی کردم. اون دوتا جوونی که شما توی فرانسه فیلمش و برامون فرستادی، از دانشجوهایی هستند که مشکل امنیتی داشتند و الآن هم توی اون شرکت هستند و دارند کار میکنند.

گفتم:

+ پس اون یه شرکت نیست. در پوشش یک شرکت هست که دارند اقدام علیه ما میکنند. میخوام بدونم مشکل امنیتیشون چیه؟ از چه زمانیه و از کی رفتند اونور؟

پیمان گفت:

این دوتا شخص که یکیشون بهایی هست اسمش افشین ارجمند هست. توی فتنه ی سال 88 دستگیر شد. توی ستاد یکی از سران فتنه هم فعالیت زیادی داشت و جزء مهره های کلیدی بوده. دوسال و نیم حبس بود و آزاد که شد رفت اونور. مشخصات درستی که به درد بخور باشه از پدر و مادرش نداریم که کجا زندگی میکنند در حال حاضر منتهی به یکی از همکارا نامه زدم و گفتم مشخصاتش و برام در بیاره. چون ظاهرا توی این سالها چندباری خونه خودشون و عوض کردند پدر و مادرش. با بچه های حراست دانشگاه اونجاهم تماس گرفتم که مشخصات افشین ارجمند و خانوادش و... هرچی دارن ازش و برامون از طریق سیستم آموزشی که دارن نامه بزنن و بفرستن اداره.

دومی شاهین کاوه هست. پدرش یهودی اسراییلی و مادرش ایرانی. پدرش اوایل پیروزی انقلاب اینارو میزاره و فرار میکنه از کشور میره. چون از رده بالاهای ساواک بوده و در شکنجه بچه های انقلاب دست داشته و علیهش اسناد زیاده بوده. منتهی همین که انقلاب پیروز میشه نمیره.

+ خب دلیلش چی بوده؟؟ کجا بوده اصلا توی اون سه سال؟

_ در برسی های به عمل اومده پیرامون این شخص به این رسیدم که بنیامین کاوه پدر شاهین سه سال توی ایران در یکی از مناطق عشایری مخفیانه زندگی میکنه. بچه های امنیتی اون موقع عکسش و پخش کرده بودند که هر جا دیدنش فورا خبر بدن. دلیل فوری خارج نشدنش بعد از انقلاب این بوده که کلی سرمایه و طلا داشته در جایی از تهران و بدون اونها کاری نمیتونست بکنه و نمیتونست در بره از کشور. بعدشم سال 60 شاهین به دنیا میاد.

+ خب مگه مادر شاهین همراه پدرش توی فرار بوده؟

_بله بوده. و در همون مناطق عشایری که مخفیانه زندگی میکردند باردار میشه و شاهین به دنیا میاد. پدر و مادر شاهین، یک سال بعد ازحضورشون در مناطق عشایری با یک شخصی به نام عبدالستار بلوچی که از کومله دموکرات ها بود آشنا شدند و از همون مناطق کوهستانی توسط این شخص فرار میکنند و میرن عراق. پدرش از عراق میره اردن و از اونجا میره سرزمین های اشغالی. مادر شاهین میره کمپ اشرف در عراق و به سازمان منافقین می پیونده.

+ پس شاهین چی؟؟

_ حاج عاکف باید عرض کنم خدمتتون که، پدر و مادر شاهین موقع فرار، اون و میدن به یکی از همون چادر نشین های اطراف که اون و برسونن به پدربزرگ و مادر بزرگ شاهین در تهران، یعنی پدرِ مادرش. شاهین حتی تا 7 سالگی شناسنامه هم نداشته. اینارو از ثبت احوال بررسی کردم به دست آوردم. با هزار مکافات پدر بزرگش براش شناسنامه میگیره. مادرش هم که اول عرض کردم ایرانی هست ولی مرتبط با سازمان منافقین و از کادر اصلی و رده بالا شده چند سال قبل. خودِ شاهین عضو حزب منحله ی مشارکت بوده. با برادرِ سید محمدخاتمی رییس جمهور اسبق و جریان کودتای سبز شدیدا ارتباط تنگاتنگی داشته. سال هفتادوهشت هم توی ماجرای کوی دانشگاه دستگیر شد و راهی زندانِ امنیتی (.......) شد و 16 ماه بعد آزاد شد. سال هشتادوهشت بخاطر ارتباطش با منافقین چهارسال حبس خوردو آزاد شد و حدود 9 ماه قبل از کشور رفت.

همین تمام.

+ ممنونم. نکته خاصی مونده بگید.

هردوتاشون گفتند نه و خداحافظی کردند و از دفتر رفتند بیرون.

نیاز به یک نیروی زُبده برای عملیات برون مرزی و رهگیری توی خاک اروپا داشتم. از همه اطمینانی تر و کسی که واقعا چریک بود و توی آب نمک خوابونده بودمش و نیروی زُبده ای هم بود کسی نبود جز همون بهزاد. سریعا پِیجِش کردم و اومد اتاقم.

بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:

+ چه خبر؟ روی پرونده خاصی کار نمیکنی که؟

_ نه اتفاقا همین دیروز ساعت 3 تموم شد. درخدمتم.

+ببین بهزاد جان هیچ کی نباید بفهمه میخوای روی این پروژه با من کار کنی. (دلیلش هم این هست که نفوذ توی سیستم گاهی اوقات هست)

_ نه خیالتون جمع حاج عاکف.

+میخوام بفرستمت عملیات برون مرزی. مجرد هم هستی. میری با خونه خداحافظی میکنی و میگی دارم میرم ماموریت و یه چندوقتی نیستم.

_ چشم حاج آقا. به روی چشام.

بهزاد خیلی جوون با ادبی بود. دوسش داشتم. واقعا معنویت بالایی داشت.

بهش گفتم:

+ پاشو برو کارات و برس که وقت نداریم. فرداشب به احتمال قوی خروج داری. من هم یه سر میرم خونه و برمیگردم. منتظر زنگم باش. فعلا برو یاعلی.

بهزاد رفت و منم شروع کردم به نامه نگاری و درخواست پاسپورت و اسم مستعار و... برای خروج بهزاد به کشور هدف، برای عملیات رهگیری و مراقبت از شخصی که بهش مشکوک شدیم و احساس کردیم توی پرونده ما مرموزانه داره راه میره فقط،، پیگیر شدم.

کارا که تموم شد حرکت کردم سمت خونه. توی راه یه دسته گل واسه خانمم خریدم. رفتم خونه.. من و همسرجانم شاممون و خوردیم و یه کم صحبت و شوخی و بگو بخند کردیم و بهش گفتم:

+ فاطمه جان،، با زینب خانم صحبت کردی درمورد دخترش و جریان بهزاد؟

_نه آقایی، این چند روز درگیر این مسائل شدیم اصلا حالم خوب نبود. فردا عصر حتما زنگ میزنم و هماهنگ میکنم میرم خونشون.

+ نیازی نیست. فعلا با زینب خانم صحبت نکن توی این چند روز. بزار خودم خبرت میکنم.

_ چشم. چیزی شده محسن جان.

+ نه خانم. بگذریم.

اینم به شما دوستان بگم که من توی دلم آشوب بود، نکنه برای بهزاد اونور توی خاک پاریس اتفاق بیفته و لو بره توسط ضدجاسوسی سرویس اطلاعاتی فرانسه با پشتیبانی آمریکا. چون دلم همش با نیروهایی بود که من مسئولشون بودم. حاضر بودم خودم شربت شهادت و یک جا بنوشم، ولی نیروهای تحت امرم یه خار توی پاهاشون نره.

مخاطبان محترم، خیلی دلم به حال بهزاد سوخت. چون جَوون بود. داشت میرفت توی خاک غربت. معلوم نبود چی در انتظارش بود.

فردا صبح ساعت 8 صبح اداره ساعت زدم.

مستقیم رفتم دفتر سیدعاصف عبدالزهراء.

+ سلام عاصف جان!! چیکار کردی؟

_ سلام. همه چیز آماده هست. میتونه امشب بِپَّرِه. وضعیتش هم سفید هست.

+ ممنونم. من میرم دفترم. یاعلی.

حدودا ساعت 17:45 غروب بود نزدیک نماز مغرب. دیدم سروکله ی بهزاد هم پیدا شد. رفتیم باهم توی حسینیه اداره نماز خوندیم و اومدیم دفترم. توجیهات ماقبل عملیات و حین عملیات و مهم بودن اونُ براش توضیح دادم.

آدرس مکان مورد نظر و شخص مورد نظرو بهش دادم و بهش گفتم که اونجا هم اگر مشکلی توی پیداکردن آدرس ها و مکان ها داشت، چیکار کنه و چطور باهامون ارتباط بگیره. با واحد امور بین الملل هم هماهنگ کردم که بهزاد و توی فرانسه تحویل بگیرن و خونه امن و براش راه بندازن. یه تیم سایه هم گفتم از اینجا مراقب بهزاد باشه تا خود فرانسه و بازگشتش. همه چیز داشت درست پیش میرفت. به بهزاد گفتم:

+پیگیر ازدواجت هم هستماااا. خیال نکن نیستم. منتهی توی این چندهفته ای که از سوریه اومدم تا حالا

خودت که میدونی چه اتفاقاتی پیش اومده. بهش قول دادم بعد ماموریتش حتما پیگیر بشم. اونم خوشحال شد. بهزاد و تا فرودگاه بردمش و توی مسیر دوباره توجیهش کردم. بهزاد پرواز کرد. منم همون سمت رفتم خونه. فردا صبح بعد از اقامه نماز صبح خیلی زود اومدم اداره.

بررسی کردم دیدم بهزاد رسیده. توی خونه امنی که براش تدارک دیده بودیم مستقر شده. دیگه ارتباط ما خیلی نامحسوس بود. بهش گفتم شروع کنه.

 بزارید از اینجا به بعدو خود بهزاد براتون تعریف کنه:

چند روزی توی فرانسه بودم و لحظه به لحظه ورود و خروج والوک و افرادی که توی دفترش میرفتن و از دور کنترل میکردم. عکس میگرفتم و از طریق فوق سری برای داخل ارسال میکردم.

یک روز متوجه شدم والوک داره میره جایی. به طور نامحسوس تعقیبش کردم. رسید به یه هتلی و رفت توی لابی اون هتل نشست. منم که عینکم مجهز به یک دوربین ریز و حساس امنیتی بود، متی والوک و زیر نظر گرفتم. همزمان فیلمش میرفت روی لب تاپم که توی خونه امن جاسازیش کرده بودم. بعد از چند دیقه یه شخصی اومد کنار والوک توی لابی هتل نشست. فورا دوربین کیفم و فعال کردم. دوربین ریزی که روی قفل کیفم فعال بود ازش فیلم میگرفت. من طبقه بالای لابی هتل بودم. کنار نرده ی آهنی که داشت. عینکم و درآوردم و خدا خدا کردم درست بزارمش روی میز تا تنظیم بشه روی چهره والوک. با کیفمم که داشتم اون شخصی که اومده بود با والوک حرف میزدو میگرفتم. نمی دونستم کی بود ولی هرآدمی بود باید مهم بوده باشه که اومدن توی لابی این هتل صحبت میکنند. برام سوال شده که چرا نرفتند توی شرکت والوک؟

متی والوک و اون شخص حرفاشون و زدن. بلند شدن رفتند. منم چندلحظه بعد از خروجشون رفتم بیرون. متی والوک و تعقیب کردم که دیدم رفت شرکتش . بلافاصله رفتم خونه امن و نشستم فیلمارو بررسی کردم و دیدم خداروشکر همه چیز درست پیش رفته، اما نمیدونستم چخبره و چه حرفایی ردو بدل شده بینشون. یه چند باری بعد از اون دیدار متی والوک با اون شخص رابطه داشت و منم دورا دور کنترل میکردم. اما اینا کافی نبود. چون اونا همزمان میرسیدن و میرفتند می نشستند.

آخرین دیداری که من اونجا بودم و باید اون و عملیاتی میکردم و در واقع میشه گفت باید میزدیم توی خال، این بود که توی هتل بُولتون پاریس اینا دیدار داشتند. منم با دستگاه ها و ابزاری که داشتم قبل از ورود شخص دوم، که متی میخواست باهاش دیدار کنه، رفتم سمت میز متی والوک. نیم خیز شدم که بشینم اَلَکی گفتم ببخشید آقای راجِر شمایید؟

با یه لحن نسبتا تندی گفت خیر!! موقعی که خواستم بلند بشم آروم یه دستگاه شنود ریز رو چسبوندم زیر میز. شانس آوردم میزش شیشه ای نبود و آهنی و چوبی بود و با آهن ربایی که داشت تونستم زیر میز بچسبونمش.

بلافاصله میزو ترک کردم و رفتم چندتا میز اون طرفتر طوری که پشتم به متی والوک بود نشستم. روزنامه رو از توی کیفم در آوردم.

چند دیقه بعد، از خوش و بش متی والوک و صداش فهمیدم یه شخصی اومد. برگشتم یه لحظه یه نگاه کردم دیدم رفت روبروی متی نشست. شروع کردن به صحبت کردن.

یه هندزفری گذاشتم گوشم، داشتم به حرفای اونا که از دستگاه شنود برام مخابره می شد، گوش میدادم. همزمان صدا روی لب تاپ منم میرفت. اونا داشتند از یک هدف حرف میزدند. از یک سری مسائل علمی و دانشمندان. صحبتاشون تموم شد. دیدم اینا بلند شدن از جاشون و چندقدمی رفتند اونورتر از صندلی و ادامه دادن به حرف زدن. منم بلند شدم و رفتم بیرون از لابی هتل. منتهی اونا یه کم ایستادن و حرف زدن. منم دست تنها بودم. رفتم سوار موتور شدم و منتظر موندم تا بیان بیرون. قرار شد بیخیال متی والوک بشم و دنبال اون شخص برم و از چهرش یه عکس با دوربینی که این بار روی کلاه ایمنی بود فیلم بگیرم. دوربین خیلی حرفه ای جاسازی شده بود.

اومدن بیرون. اون شخص ناشناس با یه شاسی بلند حرکت کرد و شیشه ماشینش دودی بود. کارم سخت شده بود. نمیدونستم چیکار کنم. باید یه خودزنی میکردم. به اندازه 1دیقه بعد از اینکه از هتل دور شدیم، یه خرده خودم و به ماشینش نزدیک کردم. طوری که مشکوک هم نشه. یه جای مناسب گیر آوردم و توی سبقت گرفتن ازش بودم که کتفِ سمت راستم و زدم به آینه بغلش و افتادم روی زمین و فورا ترمز گرفت. طوری که هنوز صدای ترمزش توی گوشمه. خدا کمک کرد زیر چرخش نرفتم. یه خرده دست و پاهام زخمی شد. اونم فورا پیاده شد تا ببینه چی شده، منم قشنگ یه تصویر باحال ازش گرفتم با دوربینی که روی کلام نصب بود.

یه خرده دستپاچه شد و گفت چیزیتون شده؟ منم که یه خرده زخمی شدم الکی هی شبیه آدمایی که انگار تیرخوردن به خودم می پیچیدم و پیاز داغش و زیاد کردم. داشت زنگ میزد اورژانس که بهش گفتم نیازی نیست. دور شد. منم برگشتم. چون از اینجا به بعدش توی دستور کارم قرار نگرفته بود. برگشتم خونه امن. فورا با همون حال درب و داغون نشستم پشت لب تاپ. رمی که توی دوربینِ جاسازی شده توی کلاه بود و درآوردم و فیلم ها و تصاویر و ریختم توی فلش. بلافاصله با بچه های داخل یه ارتباط امن گرفتم و گفتم سفره بندازید دارم میام.

فورا با تیم تحویل و خروج خودم ارتباط گرفتم تلفنی و گفتم که بیان خونه امن. سر راشون هم یه سری وسیله های مورد نیاز واسم تهیه کنند تا دستم و پانسمان کنم. اومدن بهشون گفتم که بلیط برگشتم و آماده کنند. خداروشکر تا شبش بلیط آماده شد و ساعت حدود سه صبح به سمت ایران پرواز داشتم.

ایران .......

خب از اینجا به بعدش و خودم تعریف میکنم. بهزاد تعریف نمیکنه.

بهزاد رسید داخل ایران. همزمان سیدرضا در نقش یک پژوهشگر داشت مخ متی والوک و با یک ایمیل کاری میزد.

سیدرضا موفق شده بود بعد از چند روز با خود مَتِی از طریق ایمیل ارتباط بگیره. توی ارتباطاتی که باهاش داشت یه سری سوالات تحقیقاتی ازش پرسید. اونم دست و پا شکسته جواب میداد.

چت هایی که میکردن و سیدرضا برام میفرستاد روی مانیتورم تا ببینم.

آدم زرنگی بود حریفمون. چون به راحتی جواب نمی داد. یه روزی با آنالیز این پرونده از اول تا آخرش یعنی تا همینجایی که براتون توضیح دادم، به سیدرضا گفتم دیگه بیخیال مَتِی والوک باید بشی. فقط ایمیلشو چک کن و رصد کن.

با واحد بین الملل هماهنگ کردم. دستور دادم و نامه زدم سه نفرو میخوام بفرستم فرانسه، که یکیشون شرکت کار و دیگری شخص متِی والوک و سومی هم آدم هایی که با متی در ارتباط هستند و زیرنظر بگیره.

با درخواستم ظرف 1ساعت موافقت شد. چون مراحل اداری باید طی میشد. اون سه نفرو جُدا، جُدا، باهاشون جلسه گذاشتم و توجیهشون کردم. طوری هم برنامه ریزی کردم که به هم دیگه نخورن سه تا مامور.

سه تا مامور اطلاعاتی که نزدیک هم هستند ولی هیچ کدومشون نمیدونن که در نزدیکی خودشون داره کار اطلاعاتی توسط همکاراشون صورت میگیره.

تیم سه نفره با سه پرواز جداگانه چند روز بعد راهی فرانسه شدند. اونا کار خودشون میکردند و با ما در ارتباط بودند.

ضمنا اینم بگم شاید براتون سوال باشه که چرا توی شرکتش نفوذ نکردید و این همه آدم و درگیر این پرونده کردید، اونم توی فرانسه. دلیلش اینه ما برای نفوذ توی مراکز دشمن اگر بخوایم نفوذ کنیم باید یک پروسه ی نسبتا با زمان طولانی رو طی کنیم. چون بحث ترور و ربایش دانشمندامون وجود داشت باید خودمون سریعتر با راهکارهای کم خطرتر و کم زمانتر دست به کار می شدیم و قبل اینکه اونا بیان سراغمون ما باید میرفتیم سراغشون.

بگذریم ...

یک روز یکی از همین بچه های برون مرزی که اسمش محمد نقی بود، یه خبر دسته اول بهمون داد. گفت طبق اطلاعاتی که بدست آوردم، متی والوک میخواد بیاد ایران.

همین خبر برای ما بس بود. ما مدت ها بود که منتظر چنین روزی بودیم. ولی مشکل اینجا بود نمیدونستیم اون کی میخواد بیاد. یک هفته گذشت. خبری نشد. 10 روز شد خبری نشد. 15 روز شد، خبری نشد. روز هفدهم بود که از محمد نقی خبر رسید که بلیطم و ردیف کنید باید بیام ایران. متوجه شدیم که متی والوک داره میاد ایران.

من از وقتی که شنیدم اون میخواد بیاد ایران، همش بررسی میکردم و با کارشناس ها جلسه میزاشتم که اون یعنی توی ایران با کی میتونه ارتباط داشته باشه؟ ولی به جواب خاصی نمی رسیدیم.

خیلی سخت شده بود. از بالا هم تحت فشار بودیم که چرا تکلیف قضیه مشخص نمیشه و ببینید اینا با کی میخوان دیدار کنند. چون امکان داشت همزمان یا کمی با تاخیر، با ورود متی والوک تیم ترور هم وارد کشور بشه. برای همین شب و روز نداشتیم. برای بعضی دانشمندانمون و متخصصین صنعت هوافضا و دانشمندان هسته ای و داشنمندان نظامی و کسانی رو که احتمال میدادیم جدیدا وارد لیست ترور سرویس های غربی شده باشند از دور تیم مراقبت گذاشتیم که خودشونم ندونن و عادی زندگی کنند. چون نباید گاف میدادیم.

روز موعد رسیده بود. بعد از 17 روز محمد نقی اومد ایران. به خاطر اینکه توی تعقیب تا ایران لو نره، اون و جایگزین کردم با نفر دوم. چون اون دوتاهم دیگه کاری نداشتند توی فرانسه و باید می اومدن ایران. هدف ما هم فقط متی والوک بود، چون شاه مهره اصلی اون بود و اگر درست بود پیش بینی ما، از طریق اون به خیلی ها میرسیدیم.

اون نیرویی که جایگزین محمد نقی شد از متی والوک چشم بر نمیداشت. مثل سایه دنبالش بود. منتهی بعضی جاها بخاطر مسائل امنیتی و حفظ نیروهامون مجبور بودیم ارتباطمون و باهم قطع کنیم تا ایران بیان.

فرودگاه مهرآباد تهران آوریل 2017

ساعت 9:30 دقیقه صبح بود. از بچه های ضدجاسوسی خبر رسید سوژه وارد کشور شده. بلافاصله رفتم وضو گرفتم و دو رکعت نماز استغاثه خوندم. از حضرت زهرا خواستم کمکم کنه. بعد از اینکه نمازو خوندم و صدبار یا مولاتی یافاطمه اغیثینی رو گفتم، سرم و بلند کردم و چند خط روضه خوندم توی دلم و چندبار هم به سینم زدم. خلاصه صفایی کردم با این روضه کوتاه.

یاعلی گفتم و بلند شدم رفتم پشت سیستم. بلافاصله وصل شدم به بهزاد. فورا خواستم بیاد اتاقم. اونم خودش و کمتر از چهار دقیقه رسوند اتاقم. براش همه چیزو توضیح دادم و خوب توجیهش کردم. گفتم ببین پسر، میخوام کاری کنی کارستون. سوژه ای که روش کار کردیم و آمارش و خودت هم تاحدودی در آوردی، وارد کشور شده. میخوام سرتیمِ هسته ی رهگیری بشی. میخوام از دشمنی که الآن توی خاکمونه یک لحظه غافل نشی و حتی آب خوردنش و پلک زدن و خیره شدن به مکان های خاصش وهم برام گزارش کنی. چند دیقه ای توجیهش کردم. از قبل هم برنامه ریزی کرده بودیم که توی فرودگاهِ ایران، محمد نَقی ماموریتش تموم بشه و جایگزینش وارد عمل بشه. جایگزینش کار سختی نداشت فقط باید متی والوک و زیر نظر می گرفت تا تیم اصلی که بهزاد سرتیمش بود وارد عمل بشه.

بلافاصله وصل شدم به جایگزین محمد نقی که اسمش علی اکبر بود.

+ سلام علی اکب، وارد گود شدید یا نه؟

_ سلام حاجی جان، آره داریم رصد میکنیمش.

+ مراقب باشید. میدونم کارتون و بلدید تو و بچه های دیگه. ولی حواست باشه.

_ چشم حاج عاکف.

+ با دستور من گروه رو واگذار میکنی هروقتی که بهت گفتم. میخوام جایگزین بفرستم.

_ چشم... مطیعم.

+ الآن دقیقا کجایید؟

_بعد از فرودگاه سوار ماشینای تاکسی که دم فرودگاه بود شد و همینطور اومده. الانم حوالی، ولیعصریم با سوژه.

بلافاصله مانیتورینگ بزرگی که توی اتاقم بودو روشن کردم و یه تماس گرفتم با بچه های کنترل راهبری تشکیلاتمون، گفتم دوربین خیابون ولیعصر فیلمِ آنلاینش و روی صفحم میخوام.

ظرف 20 ثانیه فرستادن دیدم ترافیک سنگینی هست.

پیش خودم حساب کردم گفتم اگر بهزاد و بخوام بفرستم با این ترافیکی هم که هست حدودا 20 دقیقه بعد پیش سوژه هست و میتونه اون و بگیره زیر چتر خودش.

به بهزاد گفتم پاشو برو سمت خیابون ولیعصر، سر تقاطع سوم وایسا. با ماشینم نرو. با موتور برو. تن کلاه ایمِنیتم دوربین نصب کن. یادت نره؟

گفت نه حاجی حواسم هست.

این ما بین به ذهنم رسید اون الان میره هتلی که از قبل براش تدارک دیدن، یا شایدم خودش میره انتخاب میکنه. به هر حال از غیر این دوحالت خارج نیست. ولی احتمال دادم اون اول به یه استراحت نیاز داره. توی ایران و این که تلفن هم نداره. پس قطعا از تلفن هتل استفاده میکنه یکی دو روزی رو تا یه خط گیر بیاره. یا براش بیارن.

بعد از یک ربع بهزاد پیام داد هستم سر تقاطع سوم.

 

ادامه دارد...

 

نویسنده: مرتضی مهدوی

کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مطلب فقط باذکر منبع و لینک کانال

خیمه گاه ولایت ( که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.

 

خیمه گاه ولایت در سروش

http://sapp.ir/kheymegahevelayat

 

خیمه گاه ولایت در ایتا

http://eitaa.com/kheymegahevelayat

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۱/۰۲

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی