هوالحق

هوالحق
بایگانی

مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی/ سری اول / 3

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۰، ۰۴:۵۷ ب.ظ

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی/ سری اول

 

فوری بی سیم زدم به علی اکبر:

+ دویست و پنجاه____ 110

_ 110 به گوشم.

+ موقعیت دقیق؟

_ تقاطع سوم خیابون ولیعصرو حدود 3دقیقه هست ازش عبور کردیم.

+ مشخصات خودروی سوژه رو بفرست روی سیستمم از لپ تاپت.

_ چشم فقط چند لحظه؛

بعد از 40 ثانیه صدای پیغام مانیتورم در اومد.

«خودروی سمند LX، تاکسی فردوگاه مهرآباد. با شماره پلاک ... ج 598»

فوری مشخصاتش و با بی سیم برای بهزاد خوندم گفتم از توی پیاده رو هم شده خودت و برسون به اون ماشین. فقط میخوام فوری دسترسی پیدا کنی بهش و پایان ماموریت تیم رهگیریِ فعلی رو اعلام کنم، تو جایگزین اونا بشی. بهزاد تاکید میکنم، تاکید میکنم پسر،ارتباطت و با من قطع نمیکنی. حتی اگر لو رفتی.

به هر حال بهزاد خودش و بعد از دقایقی رسوند به ماشین سوژه مورد نظر. پایان ماموریت علی اکبرو اعلام کردم و بهزاد شد جایگزین و قرار شد علی اکبر برگرده اداره و گزارش نهایی رو تمام و کمال بنویسه و بده بهم.

از روی دوربینی که روی کلاه بهزاد نصب بود داشتم خودروی مورد نظرو می دیدم. بلافاصله وصل شدم به یکی از بچه ها و گفتم نزدیک ترین هتل هایی که میتونه و امکانش هست شخص مورد نظر بره، بهم بگید و آدرسش و بفرستید.

بعد از 5 دیقه واسم فرستادند. اسم چندتا هتل های لوکس تهران و. احتمال دادم هتل(...) برای استراحت انتخاب میکنه. البته اگر براش انتخاب نکرده باشن. یه نیم ساعتی توی ترافیک موندن و به هرحال رسیدن. ولی نه اون هتلی که من احتمال می دادم. به بهزاد گفتم موتورت و یه جایی پارک کن که داری پیاده میشی ازش، هدف، تورو نبینه. بهش گفتم سرو وضعت و مرتب کن برو همراهش داخل هتل. بعد از اینکه این رفت توی اتاقش، تو برگرد تا ببینم چیکار باید کنم. فقط حواست باشه توی کدوم اتاق می خواد بره. اما متاسفانه بهزاد نتونست بیشتر از لابی هتل بره.

وقتی بهم خبر داد نمیشه سیستم عصبیم ریخت به هم. دو سه ساعت طول کشید تا از یه طریقی که نمیتونم بگم چجوری بفهمیم طبقه چندم هتل و کدوم اتاق هست.

بگذریم.

به بهزاد گفتم تمومی ورودی خروجی های هتل و کنترل میکنی. راه فرار و اتاق های مجاورِ اتاقِ هدف رو. آمار تمومی کارمندای هتلُ واسم در بیار و ...

خودم داشتم روی مانیتور اتاقم، از طریق دوربینهای شهری خیابون و حتی ساختمون هتل و می دیدم و بررسی می کردم. قرار بود فردا اول صبح جلسه ی (..............) برگزار بشه و من هم باید به عنوان نماینده تشکیلاتمون جهت ارائه یک سری گزارشات و... حضور پیدا کنم که تماس گرفتم و حضور خودم و به خاطر وضعیت فوق العاده ی پرونده، لغو شده اعلام کردم و گفتم احتمالا نمایندم و میفرستم.

بلافاصله یه جلسه مشورتی با چندتا از نخبه های اطلاعاتی عملیاتی تشکیل دادم. لحظه به لحظه استرس پرونده بیشتر می شد.

24 ساعت بعد یکی از خیابان های پر جمعیت تهران (ساعت حدود 11 ونیم صبح)

بعد از نماز صبح نخوابیده بودم و مشغول آنالیز پرونده بودم. از شب قبل چندتا از بچه هارو بسیج کردم که توی پوششِ لَبو فروش و دست فروش و مسافرکش و رفتگر، توی خیابونای نزدیک هتل پرسه بزنند. ساعت حدود 11:30 دقیقه بود. دیدم بهزاد که سرتیمِ رهگیری بود بی سیم زد.

_ حاج عاکف؟ حاجی صِدام و داری؟

+ بگوشم بهزاد. چه خبر؟

_ داماد اومده بیرون!!

+ ماشین عروس داره یا میخواد ساده زیستی کنه و از تاکسی استفاده کنه؟ ببین سمت ماشین خاصی نمیره؟

_ فعلا که خبری نیست داره آفتاب میگیره توی خیابون فک کنم. خبری شد بهتون میگم.

فوری به چند تا از بچه هایی که به عنوان راننده تاکسی از قبل آماده گذاشته بودیم خبر دادم آماده باشن و با ماشین برن سمت هتل.

از دوحالت خارج نبود. یا براش از قبل ماشین تدارک دیده بودن، که ما نمیدونستیم اونهایی که این کارو کردند کی هستند و باید از طریق متِی بهشون میرسیدیم و یا اینکه از تاکسی میخواست استفاده کنه.

چند لحظه بعد بهزاد بی سیم زد:

داره پیاده میره و ماشین شخصی هم در کار نیست. بعید میدونم از ماشین عمومی هم استفاده کنه.  بهش گفتم: بهزاد حواست باشه گُمِش نمیکنی. اگر گمش کردی برو خودت و برای همیشه از جلوی چشم من و تشکیلات گم و گور کن. میری بهشت زهرا، اصلا نه بهشت زهرا هم واست زیادیه، میری سمت بیابونای قم، نه اونجاهم زیادیه، میری سمت بیابونای مشهد و قوچان خودت و دفن میکنی.

_ حاج عاکف چرا اینطور میگی؟! مگه من اولین ماموریتم هست؟! برون مرزی هارو یادتون رفت؟

+خلاصه بهت گفتم. من سگ بشم کسی و نمیشناسم.

بهزاد راست میگفت. اون قبلا امتحانش و توی خیلی از مسائل امنیتی و اطلاعاتی و عملیاتی پس داده بود. از نفوذ توی خاک سرزمین های اشغالی تا حذف جاسوس های اسراییلی تروریست توی خاک لبنان و سوریه که قصد خرابکاری داشتند. بهزاد یه جوون واقعا انقلابی و مجاهد بود.

بهزاد همینطور دنبالش بود و همراه اون می رفت. بچه هایی هم که تویِ پوششِ راننده تاکسی و رفتگر و لبوفروش و... بودند، به دوتاشون گفتم شما هم از اون طرف خیابون برید و چشم ازش بر نمیدارید. فقط بهزاد با فاصله ی خیلی زیاد سوژه رو تعقیب کنه. حواستون باشه کاری نکنید، نگاهی نکنید، عکس العملی نداشته باشید که سوژه مشکوک بشه.

اون روز بچه ها خوب کارشون و انجام دادند و متی هم یه کم چرخید توی تهران و برگشت سمت محل اقامتش توی هتل. باید به فکر یه تیمِ دیگه هم بودم که جایگزین تیمِ رهگیری فعلی بشه. میخواستم خودم و مستقیم درگیر نکنم، و نزدیک نشم و بشینم فرماندهی کنم، اما نمیشد. چون پرونده مهمی بود و نمیخواستم زیر دستی مقام بالاتر برای این پرونده باشم.

از یه طرفی دیگه میخواستم مستقیم وارد عملیات بشم، مقامات بالا دستی بخاطر بعضی ملاحظات امنیتی اجازه نمیدادند که مستقیم درگیر بشم. بهترین کار این بود برم پیش حاج کاظم و ازش بخوام با مقامات بالا صحبت کنه و رایزنی کنه تا من مستقیم به قسمت رهگیری و عملیات هم ورود کنم. رفتم دفترش و براش توضیح دادم.

حاجی گفت: عاکف جان، من حرفی ندارم ولی بعید میدونم مقامات تشکیلات موافقت کنند. چون قضیه ترورِ تو هم این چندوقت شاخک های دوست و دشمن و شدیدا حساس کرده. منتهی بهم زمان بده. تو فعلا همینطوری برو جلو تا ببینیم خدا چی میخواد. خودمم کمکت میکنم.

گفتم: حاجی جان، دورت بگردم، بزار مستقیم توی رهگیری ها باشم. ببینم از نزدیک قضیه رو. پشت دوربین و مانیتور و بی سیم من اذیت میشم. من آدم کفِ گودَم نه آدمی که بشینم کنارو بگم لِنگش کن. نمیتونم بشینم توی دفترم مثل یه کارشناس اطلاعاتی امنیتی به بچه هام بگم چیکار کنید و چیکار نکنید.

حاجی که دید من سرِ حرفم هستم و کوتاه نمیام، بلافاصله زنگ زد به ارشدترین مقام سازمان. درخواست جلسه فوری کرد که موافقت شد.

بهم گفت برو دفترت بعد اینکه جواب گرفتم میام اونجا پیشت. از هم جدا شدیم و اون رفت و منم رفتم دم در گوشیم و تحویل گرفتم. زنگ زدم به خانمم. یه کم صحبت کردیم و بهش گفتم شرمندتم که همیشه توی سختی هستی. میدونم که دوسم داری و میدونی که دوست دارم.

یه کم حرف زدیم و خندیدیم و یه کمی هم گله کرد. دیدم صدای بی سیمم در اومد.

حاج کاظم بود. فورا گوشی و تحویل دادم و رفتم بالا. حاجی گفت موافقت شده با درخواستت منتهی با مسئولیت خودت. منم قبول کردم.

شاید بگید چرا نیاز به اجازه بود. آخه روی من بعد از جریان سوریه یه خرده سازمان حساس شد و برای حفظ جونم زیاد نمیزاشتن که آفتابی بشم.

بلافاصله رفتم دفترم اسلحم و برداشتم و اومدم ماشین اداره رو گرفتم و رفتم سمت بهزاد و نیروهاش که نزدیک هتل بودند. رسیدم به هتل مورد نظر. نزدیک هتل بچه ها مستقر بودند. رفتم توی ماشین بهزاد.

بهزاد که من و دید، هم خوشحال شد و هم تعجب کرد. گفت حاجی چی شد اینجایی!!!!؟؟؟؟

+ شده دیگه. بگذریم مهم نیست!! بگو چه خبر؟

_هیچ چی. فعلا خبر خاصی نیست. فقط یه مورد هست که شما فرمودید و اونم اینکه داریم بررسی میکنیم ببینیم که کی اتاق کناری یا روبرویی والوک خالی میشه که ما بتونیم تحویل بگیریم. بچه ها یواشکی تونستند نفوذ کنند و با این کار که خودشون و زدن جای یکی از خدمتکارا، رفتند از اتاق روبرویی والوک سوال کردند که شما قرار هست دقیقا تا کی بمونید که اونا گفتند ما قبلا اعلام کردیم که تا کی می مونیم. چرا سوال می پرسید؟ بچه ها هم برای اینکه لو نرن گفتند لیستی که توی سیستم هتلمون ثبت شده حذف شده. اوناهم مجبور شدن گفتند فردا ساعت 13:30 قرار هست تخلیه کنند.

قرار شد بچه های ما اونجارو با این بهونه که قبلا اومدیم و توی این اتاق بودیم و بهمون خوش گذشته و ما مشتری همیشگی شما هستیم از هتل تحویل بگیرن.

+ صحبت کردند با هتلدار؟؟

_ آره حاجی. قرار شد فردا ساعت 15 بریم و تحویل بگیریم.

+ بهزادجان من یه خرده نگرانم.

_ چرا حاجی؟

+ نمیدونم. آخه نمیفهمم چرا دوباره این پرونده داره ادامه پیدا میکنه بعد از تموم شدن. و اینکه مهره ها همه دستگیر شدن. اما این یکی شاه ماهی رو نشد حتی شناسایی کنند بازجوهای قبلی که بدونن همچین شخصی هم هست. و ازهمه بدتر اینه که نمیدونیم این آدم تروریسته یا فقط میخواد جاسوسی اطلاعاتی کنه.

اگر بگیریمش، زود اقدام کردیم. اگر نگیریم، معلوم نیست چه عواقبی در انتظار ما هست. معلوم نیست این آدم تا حالا چیکار کرده. بهزاد میخوام حتی پلک زدن و نگاهش به آدمهارو هم بهم گزارش کنی اگر نبودم اینجا.

بهزاد که شوکه شده بود از این همه حساسیتم دیگه چیزی نداشت که بخواد بگه.

بهش گفتم:

+ من میرم به بچه های دیگه سر بزنم. تیم بعدی آماده هست. تو با تیم اول و من با تیم دوم. تیم دوم که اومد میشه جایگزینتون که خودم سرتیم هستم. شما برید استراحت کنید منتهی به تیم شما هم خودم کمک میکنم و هستم باهاتون.

_ حاجی تو زن و زندگی داری. برو خونت. اینطور از پا می افتی. منم که هستم همه چیزو بهت گزارش میدم که اگر اتفاقی افتاد بیای.

+ نه نمیشه. باید خودم باشم.

از ماشینش پیاده شدم. رفتم به بچه های دیگه سر زدم. از رفتگرا و لبو فروشا و راننده تاکسی هایی که داشتند برای ما کار میکردند و همکار ما بودند. یه کم به بهونه خوردن لبو پیش یکی از بچه ها موندم و دورو بر هتل و آنالیز کردم.

یک روز بعد ...

حوالی ساعت 15:30 بچه ها خبر دادند که برای گرفتن اتاق مورد نظر آماده هستند. فورا تصمیم گرفتم بهزاد و چندتا از بچه ها با دم و دستگاه و... که توی چمدون بود برن برای تحویل گرفتن اتاق روبرویی و اتاق کناریِ والوک. قرار شد توی پوشش اینکه از یک استان دیگه میایم و کار اداری و جلسات داریم تا اطلاع ثانوی بمونیم توی اون هتل و برامون مهمون هم میاد هماهنگ کنند و بفرستند که بیان اتاقمون برای جلسات. حالا دیگه دستمون بازتر بود. منتهی نمیشد ریسک کرد. چون قطعا متی والوک هم از دور توسط سرویس بیگانه احتمال مراقبتش بود.

تجربه ی کار اطلاعاتیم نشون می داد که باید صبر کنم.

خاطرم هست یکی از اساتید دوره اطلاعاتیمون، میگفت یک نیروی اطلاعاتی همیشه میره توی تاریکی میشینه و از اونجا به روشنایی نگاه میکنه. چون کسانی که توی روشنایی هستند هیچوقت نمیتونن توی تاریکی رو ببین.

پس باید همین کارو میکردم و بی گُدار به آب نمیزدم . بچه ها با وسیله هایی که توی چمدون جاساز بود وارد هتل شدند و دوتا اتاق مورد نظرو تحویل گرفتن. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینجا.

دو روزی از مستقر شدن بچه ها توی هتل گذشته بود که یه تصمیمی به ذهنم رسید. گفتم باید برقای هتل و از کار بندازیم. اما چطوری و برای چی و چه زمانی؟ من از بیست و چهارساعت بیست ساعتش و نزدیک هتل بودم. توی ماشین. و یا توی مغازه هایی که توی پوشش داشتن کار میکردند و از بچه های خودمون بودند. گاهی فقط سریع میرفتم خونه به فاطمه یه سر میزدم و بر میگشتم. توی ماموریت از رسیدن به کارای خصوصی پرهیز میکنم. همونطور که گفتم فقط به فاطمه یا سر میزدم و یا زنگ میزدم. نیاز به آرامش داشتم. تصمیم گرفتم برگردم یه سر اداره و توی دفترم بشینم.

نشستم طراحی کردم که باید برقای هتل و قطع کنیم. یا برق اون منطقه رو. اونم برای زمانی که متی والوک از هتل میره بیرون. باید بچه هامون بعد از قطع شدن برق هتل فورا دست به کار می شدند و میرفتن توی اتاق والوک و تجهیزات امنیتی خودشون، از دوربین و شنود و .... هر چی که لازم بود و کار میزاشتن. از یه طرفی هم هتل برق اضطراری داشت. باید یه فکر اساسی میکردم.

دلیلشم این بود توی تموم راه روهای هتل دوربین نصب بود و نمیشد گاف داد. از یه طرفی هم ریسک بود چون نمیدونستیم هنوز با چندنفرطرفیم. دستمون بسته بود. این مابِین یه چیزی دیگه هم به نظرم رسید که گفتم بزار اول چندوقت بگذره و متی ارتباطاطِش و با کسانی که مدنظر داره رو انجام بده و ما بدونیم چند چندیم تا بعدا این اقدامات و انجام بدیم. چون امکان داره اون برای خودش تیم سایه داشته باشه و ندونیم و رو دست بخوریم.

از بچه های جنگال خواستم توی سیستم هتل نفوذ کنند و مشخصات تمومی افراد رو در بیارن و بررسی کنند و مسافرای خارجی رو هم بررسی کنند تا همه چیز مورد تایید باشه و شکی وجود نداشته باشه.

سه روز بعد پنجشنبه ....

خیلی درگیر پرونده شده بودم. حتی خوابَمَم توی ماشین بود. از نزدیک اوضاع رو زیر نظر داشتم و یا دائم توی رفت و آمد به اداره بودم جهت جلسات و هماهنگی و ...

ساعت حدود دو و نیم عصر بود که گفتم یه زنگ به خانمم بزنم.

چندتا بوق خورد جواب داد.

_ سلام محسنِ من. خوبی آقام؟

+ سلام فاطمه جان، خوبی خانم. چه خبر؟ نمی بینی مارو خوشحالی؟!

_ آره خییییلی. بی مزه.

+ ناهارت و خوردی؟

_ آره یه چیز درست کردم خوردم.

+ میتونی تا چهل دیقه دیگه آماده بشی بیام دنبالت یه سر بریم مزارشهدا و به پدرمم سر بزنم؟

_ آره آقایی. درخدمتتم.

+ راستی به مادرمم زنگ بزن سر راه بریم دنبالش اونم ببریم مزار بابا. هم اینکه منم ببینمش. دلم واسش تنگ شده.

_ چشم آققققق محسن.

+ پس فعلا یاعلی.

گاهی دلم میگرفت و توی پرونده ها به مشکل می خوردم میرفتم سر مزار پدر شهیدم. باهاش درد دل می کردم. بهش میگفتم راه و نشونم بده.

به بهزاد گفتم بیاد یکی دوساعت جام بمونه و اوضاع رو زیر نظر بگیره و تموم چیزارو رصد کنه لحظه به لحظه. بهش گفتم هر خبر تازه ای شد من و درجریان بزاره و اگر مسئله ی حادی بود خودم و سریع تر برسونم.

رفتم دنبال فاطمه و باهم رفتیم دنبال مادرم. از ادب فاطمه خیلی خوشم می اومد. به مادرم خیلی احترام میکرد. با اینکه من چندتا خواهر داشتم ولی مادرم به فاطمه توجه ویژه ای میکرد و انگار عین خواهرام بود براش. چون با سختی های کاری من میساخت. مادرم و فاطمه عین دوتا خواهر بودن. زن داداشای دیگمم خوب بود رابطشون با مادرم ولی مادرم به فاطمه توجه خاصی داشت بین دخترا و عروساش. خداروشکر خانواده خوبی داشتیم و از این توجه های مادرم کسی ناراحت نمیشد.

بگذریم.

دو سه ساعتی باهم چرخیدم و زیارت شهدا و مسجد و نماز و ... این مابین هم هر ازگاهی بهزاد یکسری رفت و آمدهای مهم و بهم گزارش میداد.

از فاطمه خواستم بره خونه مادرم. تنها خونه نمونه. رفتیم خونه مادرم. مادرم و فاطمه که داشتند پیاده می شدند، مادرم گفت محسن جان بیا امشب شام باهم باشیم. گفتم مادرجون شما که میدونی نمیتونم. درگیرم خیلی این روزا. یه خرده سرد شد و گفت خدا رحمت کنه پدر شهیدت و عین خودشی. کلا وقف مردمی. بازم خداروشکرکشور آرامش داره حداقل همین قدر وقت و میتونی بزاری.

فاطمه با شیطنت های خاص خودش داشت میخندید از پشت سر با این حرفا و کنایه های ریز مادرم. منم یه لبخندی زدم و عذر خواهی کردم و خداحافظی کردم و اومدم اداره.

از دفترم بلافاصله بی سیم زدم به بهزاد.

+ بهزاد_عاکف

_ حاج عاکف به گوشم.

+ موقعیت؟

_ مشغول پیاده روی توی محوطه ی پشت هتل جهت آنالیز مکانی هستم.

+ خوبه. میام تا چنددیقه دیگه سمتت. یاعلی

یه سری کارایی که داشتم انجام دادم و نیم ساعت بعد حرکت کردم سمت هتل.

به بهزاد گفتم میتونی بری. ممنونتم.

گفت:

_ بمونم.

+ نه نیازی نیست. خودم هستم. اگر کاری بود خبرت میکنم. برو استراحت کن.

دو روز بعد... شنبه

حوالی ساعت یازده و ربع بود دیدم متی والوک از در هتل اومد بیرون. بلافاصله به راننده گفتم حواست باشه اگر سوار ماشین میشه گمش نکنیم.

به سه تا از نیروهای پیاده که یکیشون خانم بود آماده باش دادم جهت تعقیب و گریز و فیلم برداری با دوربینهای ریز و حرفه ای در صورت پیاده روی سوژه.

دوتا از بچه های موتور سوار رو هم آماده باش دادم جهت تعقیب و مراقبت دورا دور از سوژه که اگر ما توی ترافیک موندیم اونا بتونن ادامه بدن. توی ذهنم اومد حدود هفت هشت تا از بچه های سازمان و بگم تاکسی هایی که در اختیار سازمان هست بگیرن از فردا بیان حوالی هتل دائم بمونن تا ببینیم متی والوک به پست کدومشون میخوره. باید بعد از برگشت متی والوک به هتل میرفتم اداره و اونارو هم توجیه میکردم. چون میخواستم همه جوره توی چنگ خودمون باشه. یه خرده پیاده رفت. تا اینکه حدود صدمتر از هتلش فاصله گرفت، سوار یه تاکسی شد و حدود بیست دیقه بعدش جلوی یکی از پارک هایی که از قبل حتما توی ذهنش بود و شناسایی کرده بود، پیاده شد و رفت داخل پارک و با یکی دیدار کرد.

نیروی پیادمون از اون سه تایی که گفتم بعد از اینکه والوک سوار تاکسی شد برگشتن حوالی همون هتل دوباره مستقر شدن، و اون همکار خانم سوار یه تاکسی شد و اومد توی فاز تامین ما که همراهی کنه. کارا داشت به خوبی پیش می رفت. متی والوک و اون ایرانی که نمیدونستیم کیه، حدود پنجاه دقیقه باهم حرف زدند و بعدش خداحافظی کردند. والوک سوار تاکسی شد و منم به دوتا موتوری گفتم برن دنبال اون ایرانیه، و هرکجا میره از این به بعد زیرنظر داشته باشن اون و، و همچنین مشخصات خودروشم بفرستن اداره تا بچه ها ببینن کیه این آدم. من و رانندم و اون همکار خانم، اومدیم دنبال والوک که دیدیم اومده سمت هتل.

حدوداً ساعت 2 بعد از ظهر بود که بچه های اداره بی سیم زدن و مشخصات اون ایرانی رو پیدا کردند. بچه ها گفتن حاجی مشخصاتش و بگیم پشت بی سیم یا بفرستیم برات؟

گفتم بفرستید روی لب تاپم. لب تاپم و از کیف در آوردم و روشنش کردم دیدم نوشته شخص مورد نظر احمد شریفی هست. سی و نه سال سن داره. توی شرکتهای نرم افزاری به عنوان تحلیلگر و راه اندازی سیستم های نرم افزاری کار میکنه. خیالم بابت نیروهام جمع بود که هرکی داره کارش و درست انجام میده. اون دوتا موتوری هم که این شخص ایرانی یعنی احمدشریفی رو زیرنظر داشتند، بهشون گفتم یکیتون برگرده اداره، 24،24 کار کنید.

حدود یک هفته اینطور گذشت. تاکسی ها هم که مستقر بودند حوالی خیابون منتهی به هتل و اطراف اون. فوری یه نامه فوق محرمانه تنظیم کردم و فرستادم بچه ها ببرن پیش رییس تاکسیرانی تا تموم تاکسی های اون سمت جمع بشن و کسی حق کار کردن نداره تا اطلاع ثانوی. چون فقط میخواستم تاکسی های اداره اونجا باشن که متی والوک فقط بتونه از این تاکسی ها استفاده کنه. آخر نامه هم با دست خودم پاراف کردم که متن نامه و اینکه از چه ارگانی برات اومده رو حق نداری افشا کنی جایی. نامه بعد از روئیت آتش زده میشود و حق بایگانی ندارید. امضاء ......اداره........ عاکف.

یه آمار گرفتم دیدم بعد از حدود چهل دقیقه تموم تاکسی های اون منطقه جمع شد تا اطلاع ثانوی.

متی والوک داشت روی سوژه هاش کار میکرد. هنوز زود بود بگیم اون مرد ایرانی جاسوسه و خرابکار هست. هنوز زود بود بگیم پروژه داره وارد فاز جدیدی میشه.

 سه شنبه تهران ...

بعد از اینکه پنجشنبه فاطمه رو دیدم دیگه ندیدمش. بعد از 5 روز اومده بودم خونه. صبح که با فاطمه صبحونه رو خوردیم، بهم گفت سر رات منم برسون خونه ی خواهرت حُسنا خانم، که قراره بریم چندجا خرید. رسوندمش. بهونه ای شد خواهرم و دامادمم ببینم. خواهرزاده هامم که ول کن نبودند. یه خرده موندم باهاشون در حد ده دیقه بازی کردم توی حیاط و اومدم فوری اداره.

حدود ساعت 9 صبح بود و کارت زدم و وارد سالن ورودی اداره شدم و صورتم و بردم جلوی سیستم تایید کننده کارمندا. سیستم تاییدم کردو در باز شد رفتم داخل. وقتی که وارد شدم رفتم دفتر حاج کاظم یه سر بهش بزنم که دیدم مسئول دفترش میگه حاجی جلسه هست. گفتم پس بعدا میام. رفتم دفترم، قرآن و از روی میز برداشتم و یه چندخط قرآن خوندم. مسئول دفترم اومد در زد وارد شد و چندتا جلسه و دیدار و بهم یادآوری کرد.

گفت:

_ جلسه با سران اهل سنت سیستان و بلوچستان تا نیم ساعت دیگه یعنی 9:30

+ لغوش کن نمیرسم.

_ جلسه با رییس مجلس ساعت 10:30 امروز صبح؟

+ لغوش کن نمیتونم این روزا. زنگ بزن رییس دفترش بگو به رییسش بگه نیاد.

_ جلسه بعدی با رییس حراست سازمان انرژی اتمی ساعت 11:15

+ اگر رسیدم نیم ساعت قبلش بهت میگم که خبرشون کنی بیان خونه ی شماره 32. ولی الآن بهشون نگو جلسه برگزار میشه یا نمیشه. بزارشون روی حالت اِستَند بای بمونن.

_ جلسه با کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجه مجلس ساعت 12.

+ لغوش کن. تا هفته بعد.

_ جلسه با شورای عالی امنیت ملی و شورای اطلاعاتی کشور.

+ حتما میرم. ساعتش و بگو؟؟

_ گفتند ساعت 13 باید حضور داشته باشید.

+ چندلحظه بمون الان بهت میگم. اگه نشد بهت میگم که موضوع چیه و خودت برو به نمایندگی از من. اونجاهم هماهنگ میکنم.

بلافاصله وصل شدم به بهزاد.

+ بهزاد____عاکف ____

_ جانم حاج عاکف؟

+ اوضاع در چه حالیه؟

_ فعلا خارج نشده از هتل. همه چیز عادی هست. رفت و آمدها و رفتار هتل دار و کارکنانشم عادیه.

+ باریک الله به این همه زیر نظر گرفتنت.

_ درس پس میدیم حاج آقا.

+ بهزاد من امروز یه جلسه در سطحِ فوق العاده دارم. مطمئن باشم همه چیز عادیه؟

_ آره حاج آقا خیالت جمع.

+ امکان داره دسترسی نداشته باشی به من. نمیشه جلسه رو کنسل کنم. میخوام توی اون چندساعتی که نیستم، خودت همه چیزو تحت کنترل داشته باشی، مثل وقتایی که هر ازگاهی غیبم میزنه یه هویی. منتهی چون با من نمیتونی ارتباط داشته باشی از هیچ طریقی، به رانندم میگم به گوش باشه تا اگر خبری مهم داری که از تصمیم گیری تو خارج هست، بهش بگی که با من کار داری تا اون به من برسونه و خودم بهت وصل شم.

_ حاجی خیالت جمع باشه. نمیزارم ناراحت شید توی این پرونده.

به رییس دفترم گفتم خودم میرم. تو بمون کارای دیگه رو برس.

فورا رفتم آماده شدم که برم یکی دوتا کارا رو انجام بدم. ساعت 13 هم باید بودم ساختمون اصلی شورای عالی امنیت ملی تا جلسه ی شورای اطلاعاتی رو حضور داشته باشم. با یه حساب سرانگشتی و ترافیک و فاصله و... دیدم باید یازده و نیم حرکت کنم.

یکی دوساعتی جلسه طول کشید و یکسری مباحث در سطح بین الملل و منطقه ای (خاورمیانه) و... تبادل شد. چون نمیتونم درموردش چیزی بگم برای همین بگذریم بهتره.

بعد جلسه مستقیم رفتم سمت هتل. وقتی رسیدم، پیاده شدم رفتم سوار ماشین بهزاد شدم. گفتم بهزاد این توی این یک هفته روی یک نفر داره کار میکنه. به نظرم وقتشه منتظر باشیم وقتی والوک رفت بیرون بگیم برق منطقه رو قطع کنند تا برق هتل هم قطع بشه و دوربین های هتل هم از کار بیفته. بچه ها باید فوری برن توی اتاقش دوربین های امنیتی و دستگاه شنود رو نصب کنند. حتی توی سرویس بهداشتی و حمامش. چون ممکنه همه ی مسائل امنیتی رو لحاظ کنه و جدی بگیره و اون جاها صحبت کنه. چون حریف ما قویه.

خداروشکر تونستیم تا اینجا خوب پیش بریم و بچه ها با پولی که از قبل داده بودند، تونستند اتاق کناری و روبرویی متی والوک رو بگیرند. توی هراتاق دونفر از بچه های زُبده جنگال و ضدجاسوسی حضور داشتند. یه اتاق، شده بود اتاق دوربین و شنود ما و یه اتاق هم اتاق جلسات و هماهنگی های لازم برای مسائل راهبردی و ...

ساعت 4 بعد از ظهر بود دیدیم بچه هایی که توی لابی هتل نشسته بودند، خبر دادند سوژه داره میاد بیرون. فورا به بچه های اداره که از قبل هماهنگ بودیم، بی سیم زدم برق منطقه ی (.....) در تهران باید توسط اداره برق همین الآن قطع بشه.

به بچه های داخل هتل هم بی سیم زدم با حفظ و در نظر گرفتن تمامیِ شرایط حفاظتی و امنیتی، و ثابت موندن تمومیه وسائل اتاق سوژه سر جاش، وارد اتاق بشید. یک ساعت هم بیشتر وقت ندارید. دلیلشم این بود که تمومیه این روزایی که بیرون میرفت، 50 دیقه با سوژه هاش حرف میزد و درحدود نیم ساعت هم رفت و برگشت توی راه بود. میشد 80 دیقه. پس ما باید بیست دیقه زود تر کارو تموم کنیم. خودم و بهزاد رفتیم دنبال سوژه. دنبال این بودیم ببینیم آیا بازم با کسی دیگه میخواد حرف بزنه یا نه؟

حدود دوماهی به این روال گذشت. ماهم روی سوژه سوار بودیم. توی این مدت متی والوک تموم ایمیل هاش و تلفناش رصد میشد در ایران. یکی از همین روزا که داشتیم کارای تحقیقاتیمون و پیرامون این پرونده تکمیل میکردیم بچه های دفتر ضدجاسوسی خبردادند بهم که متوجه شدیم متی والوک یه سفر به پاریس داره و تا پنح روز آینده این اتفاق میوفته.

بلافاصله گفتم برا من و بهزاد بلیط تهیه کنید و همراش میریم. بهزاد هم که از خداخواسته. اداره برامون بلیط تهیه کرد. قرار شد همراه بشیم با یکی از جاسوس هایی که برای ما حیث شاه ماهی رو داشته.

روز موعد فرا رسید ...

از دم هتل شروع کردیم پشت سرش رفتیم تا خود فروگاه. سوار هواپیماهم که شدیم صندلیمون نزدیک متی والوک بود. دقیقا توی چنگمون بود.

رسیدیم پاریس. متی والوک تحت تعقیب ما بود. دیدیم رفت توی لابی یکی ازهتل ها. متوجه شدیم با یکی دیدار داره. ما مشخصات بعضی از افسران اطلاعاتی کشورهای مختلف رو بخصوص آمریکا و اسراییل و داشتیم.

شخصی که متی والوک باهاش دیدار داشت بعدها متوجه شدیم که کسی نبود جز یکی از ارشدترین افسران اطلاعاتیِ آمریکا به اسم اِستیو لوگانو.

بله درسته. استیو لوگانو. یکی از افسران اطلاعاتی سازمان جاسوسی آمریکا یعنی سی آی اِی. نمیدونستیم قراره چی بشه. اذیت کننده بود این موضوع. یه چند روزی رو پاریس موندیم و ظاهرا قرار بود دوباره متی والوک برگرده ایران. با داخل هماهنگ شدیم. به بهزاد گفتم باید اینبار دورا دور به پا باشیم طرف و. متوجه شدیم این بار قراره بیاد ایران و با احمد شریفی که سوژه ی اون چند وقتِ والوک بود ارتباط بیشتری بگیره.

فرودگاه مهرآباد ...

به محض رسیدنِ ما و متی والوک بچه ها رهگیری سوژه رو از ما تحویل گرفتند و من و بهزاد برای انجام یکسری مراحل اداری، رفتیم اداره.

بعد از چند ساعت دوباره اومدیم سمت هتل. ساعت 12 شب بود. به بهزاد گفتم من میرم خونه امشب. چون ده روزه خونه نرفتم و خانمم و ندیدم. تو مجردی. با خنده بهش گفتم حالیت نمیشه این چیزا که. زن ببری بهت میگم اونوقت.

گفت برو حاجی. فدای سرت. تا برسم خونه شد 1 صبح. یه نیم ساعتی با فاطمه نشستم حرف زدم و خسته بودم تا بخوابم شد ساعت 2 بامداد.

یک ساعت بعد از خوابیدن در صبح سرد زمستانی ساعت 3 صبح ...

موبایل کاریم زنگ خورد. با صداش جا خوردم. عاصف عبدالزهرا بود. گفت به من پیغام دادند فوری خبرت کنم که نماز جماعت امروز صبح با شخصِ...... برگزار میشه و بعدش صبحونه کاری و توضیحات درمورد پرونده ای که داری روش کار میکنی. گیج بودم. ساعت 3 صبح بود و مست خواب بودم چشمام می سوخت. آنقدر آب از چشمام اومد تموم صورتم خیس شد. خیلی چشام می سوخت بخاطر بی خوابی و اون لحظه هی سیخ میزد لعنتی. همین الانم که دارم براتون میگم چشام آب جمع شده.

چهار و هفده دقیقه اذان بود. با یه حساب سرانگشتی کارام و توی ذهنم چیدم. بلافاصله رفتم دوش گرفتم و اومدم لباسم و پوشیدم ماشینم و گرفتم رفتم سمت اداره. حدود یه ربع به چهار رسیدم اداره. رفتیم به وقتش نمازو جماعت خوندیم و بعدش باهم رفتیم وارد جلسه شدیم.

یه صبحونه کاری زدیم و اصل ماجرا شروع شد.

پنج نفر بودیم. حاج کاظم و حق پرست و عاصف و اون آقایی که پشتش نماز خوندیم، که رییس این جمع بود و عالی ترین مقام (.........) کشور و همچنین بنده حقیر.

شروع کرد ...

بسم الله الرحمن الرحیم

ببخشید که مزاحم شما شدم این وقت صبح، دلیلشم این بود که بعد از شما با یه سرویس امنیتی از آلمان ساعت 8 صبح قرار ملاقات دارم بابت تبادل اطلاعاتی و تجربه ها و همکاری های امنیتی و تا شب همینطور وقتم پر هست. روزای دیگه هم اگر میخواستیم وقت بزاریم شاید دیر میشد. چون پرونده ای که بابتش این وقت صبح جمع شدیم اینجا، از همه حیث برای ما مهمه. هم از لحاظ امنیتی و اطلاعاتی و هم از لحاظ سیاسی و هم مهمتر از همه اینکه بحث جان مردم یا هر کسی که میخواد باشه و ما نمیدونیم کیه امکان داره در خطر باشه.

حاج آقای حق پرست و حاج کاظم عزیز خیلی خوشحالم که شما عزیزان و بعد از دوهفته میبینم. توضیحاتتون و میشنوم. هرکدوم دوست دارید شروع کنید اول. حاج کاظم شروع کرد یه سری گزارشات و تحلیل ها و... ارائه داد. حق پرست هم همینطور.

اون شخص بزرگوار که پشت سرش نماز خوندیم و رییس این جلسه درواقع به حساب میومد، بعد از اتمام توضیحات حاج کاظم و حق پرست، روش و کرد به من و گفت:

_ خب به بنده گفتند پرونده جدیدی که خیلی برای کشور مهمه این روزا، دست شماست جناب عاکف. از پیروزی هاتونم شنیدم. از تواناییتون و اینکه نیروی زُبده ای هستید، برای من خیلی تعریف کردند. من با این همه سابقه در امور اجرایی و امنیتی کشور و رابطم با نیروهای اطلاعاتی امنیتی درون مرزی و برون مرزی، توی سن و سال شما به جرات میتونم بگم کسی رو ندیدم که انقدر توانمند باشه. قبل اینکه بیام اینجاهم داشتم فکر میکردم درمورد شما و مرور میکردم توی ذهنم واقعا کسی به ذهنم نرسید. از اینکه در سوریه و عراق و لبنان چه غوغایی راه انداختید هم دقیقا مطلعم. خیلی برام جالب بود و شنیدنی. چیزایی درموردتون به من گزارش دادند که شدیدا مشتاق شدم ببینمتون. بخصوص وقتی شنیدم این پرونده هم در اختیار شما هست. بسم الله میشنوم.

یه سرفه ای کردم و خودم و یه کم جمع و جور کردم و شروع کردم:

+ اعوذ بالله من نفسی. پناه میبرم به خدا از شر این نفس که مارو مغرور نکنه و اهل تکبر نشیم.

بسم الله الرحمن الرحیم.

با سلام و صلوات به روح امام خمینی و آرزوی طول عمر با برکت برای امام خامنه ای روحی فدا و آرزوی تعجیل در فرج حضرت صاحب الزمان.

خیلی ممنونم از شما که ذره پروری کردید و به بنده اطمینان دارید. کسانی که تعریف کردند از بنده خودشون اسطوره ی این تشکیلاتن و بنده و زیر مجموعه ی تحت امر حقیر، خدمتشون فقط درس پس میدیم و شاگردی میکنیم.

همانطور که در جریانید این پرونده بسته شده بود و نفوذی هایِ دشمن شماره یکمون و یعنی آمریکا و موساد و زیر ضربه بردیم. اما دوباره به طرز مشکوکی این پرونده در امتداد همون جریان و با هدف همون طرح و پروژه، راه افتاده. الان هم سرشبکه ی این طرح رو با رصدهای دقیقی که بنده و همکارانم در خاک دشمن داشتیم به لطف خدا توانستیم، روی اون به طور کامل سواریم بشیم. حتی میتونیم دستگیرش کنیم که بعضاً اطلاعات محرمانه نظام و درز نده بیرون.

البته اینم عرض کنم خدمت حضرتعالی که حفره امنیتی خاصی وجود نداره که ایشون بتونه نفوذ کنه. ولی بنا بر صلاحدید بنده و جلسات طولانی که با بعضی کارشناسان اطلاعاتی امنیتی خودمون در بعضی موارد داشتم اجازه نفوذ به دشمن دادیم تا ببینیم قصدشون چیه. منتهی این رو هم باید عرض کنم که این اجازه نفوذ تهدید خاصی از حیث امنیتی و اطلاعاتی و خبری برای نظام و یا مسئولین مورد هدف دشمن نداره. منتهی چون جنبه بین المللی داره پرونده، معاونت اداره گفتند شخص شما هم باید نظر بدید در بعضی قسمت های این پرونده.

مخاطبان محترم شرمنده از این جا به بعدش و نمیتونم توضیح بدم چه چیزهایی گفتگو کردیم درموردش.

 

ادامه دارد...

نویسنده: مرتضی مهدوی

کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مطلب فقط باذکر منبع و لینک کانال

خیمه گاه ولایت ( که در پایین درج شده است مجاز می باشد وگرنه از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد.

 

خیمه گاه ولایت در سروش

http://sapp.ir/kheymegahevelayat

 

خیمه گاه ولایت در ایتا

http://eitaa.com/kheymegahevelayat

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۱/۰۲

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی