هوالحق

هوالحق
بایگانی

۴۴ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

#از_کدام_سو

#قسمت_بیست_و_هشتم

قبـل از اینکـه بخوابـم همـه بودند. حالا که بیدار شـده ام همه مرده اند انـگار. هیچ کـس خانـه نیسـت. پنجـره را بـاز می کنـم. هـوای گرفتـه ی ابری، خلقم را تنگ می کند، رویم را که برمی گردانم و پشت سرم اتاق تاریـک را می بینـم وحشـتم می گیـرد. فریـادم بـه هوا مـی رود. از تنهایی اتاقـم بـه پهنـای سـالن پنـاه مـی آورم. وسـایل جـا را تنـگ کرده انـد؛ خیلـی تنـگ. تـا بـه حـال این طـور از ایـن همـه مبـل و صندلـی و دکـور بدم نیامده بود. دسـت و پای روانم را سـفت می بندند. صدا می زنم، کسـی خانـه نیسـت. گلـدان را می کوبـم به دیـوار. صدای خردشـدنش آرامم نمی کند. این روزها بد اسـت یا من بد شـده ام. دنیا زشـت شـده اسـت یـا مـن زشـت می بینـم... حالـم گرفتـه اسـت و می خواهم سـر به بیابان بگذارم. کاش کره ی زمین دیگری پیدا می کردم. صدای زنگ خانـه بلنـد می شـود. نمی خواهـم هیچ کـس را ببینـم. دوبـاره، سـه باره زنـگ می زنـد. مجبـور می شـوم گوشـی را بـردارم، دو تـا فحـش بدهـم تا برود. کلید آیفون را می زنم صورتش را می بینم. دسـتی بـه موهایـش می کشـد و پشـت سـرش نگـه مـی دارد. گوشـی را برمی دارم. 

- بله

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۷ ، ۰۶:۰۸
seyed hossein hovalhagh


دیـوار پشـت سـرم سـخت می شـود انـگار. عکس العمل ذرات اسـت. ذرات بی جـان و جانـدار می فهمنـد و انسـان مسـلط نمی فهمد. سـرم درد می گیرد. چشمانم را می بندم. 
- مگه الآن چه چیزی عوض شده؟
می نشیند. چشمان خسته ام را باز نمی کنم. 
- نگاه کن منو. 
پلک هایـم را سـخت از هـم جدا می کنم. اشـک بی اجـازه روی صورتم می چکد. 
- تـو فکـر می کنـی کـه مـن یـه عوضـی ام؟ یـه کافـر احمقـم؟ تو چـی فکر می کنی؟
- مـن فکـر می کنـم کـه چـرا اولیـن کسـی کـه دلمـان می خواهـد کنـار بذاریمش! اولین کسی که باهاش قهر می کنیم! اولین کسی که سرش داد می زنیم. اولین کسی که دعوامون می شه باهاش خداست. چرا؟ 
تکیه می دهد به دو دستش و سرش را رو به سقف می گیرد:
- بگو. حرف بزن. امشب به سؤال و جوابم کاری نداشته باش. حرف بزن... حرف بزن. 
- واقعا دلم می خواد شماها بگید. من نمی دونم. تا حالا باهاش دعوا نکردم. قهر نکردم... شاید شک کردم... خسته شدم... اما...
- دروغ می گی. دروغ می گی. دقیقا ما رو می فهمی. اما دلت نمی خواد باورکنی. بگو بقیه اش رو.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۷ ، ۱۶:۳۸
seyed hossein hovalhagh


- یادته ؟ یه بار معلم نداشتیم تو اومدی سر کلاس مون. آره؟ یادته؟
یادم است... چقدر کلاس پر کشمکشی بود. 
- خب؟
- یکی از ما برای مسخره کردنت از مرگ و قبر پرسید. تو جواب دادی. 
- خب... 
- تا چند روز مسخرت می کردیم. اما من دیدم که قبر راسته. مردن هم راسته. تنهایی قبر هم راسته. 
حرفـی نمی زنـم. تصـور قبـر و مـردن و تنهایـی اش اشـک را تـا پشـت چشـمانم مـی آورد. تصـور روزی کـه جسـمم روی زمیـن افتـاده باشـد بدون اینکه بتواند تکان بخورد. 
- الآن فرید با کی طرف حسابه؟ هان؟
نفس می کشم و از تنهایی قبر فرار می کنم. پنجه هایم را بین موهایش مشت می کنم:
- الآن خـودم و خـودت و فریـد و همـه ی موجـودات یـه طـرف حسـاب بیشتر نداره. اونم کسی که صاحب همه است. 
- کی؟ خدا؟ 
سـرش را دوبـاره صـاف می کنـد. سـرم را دوباره به دیـوار تکیه می دهم. هیچ وقـت انقـدر دیـوار را تکیـه گاه خوبـی حـس نکرده بـودم. دیوارها خوبنـد، یـا دیـوار اینجـا کـه نمازخانه اسـت اینقـدر انتقال دهنده ی حـس خـوب و گیرنـده ی حس بد اسـت. پشـتم را کـه محکم می گیرد از بی پناهی درمی آیم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۷ ، ۱۶:۳۶
seyed hossein hovalhagh


با سـؤال جواد، از فضای درونم بیرون می آیم. سـؤالش برای خودم هم مبهم است. 
- جوابمـو نمـیدی؟ الآن اونجـا فریـد داره زندگـی می کنـه؟ خـوش و خرم؟ مثل همین جا؟
- یعنـی الآن فریـد اونجـا داره زندگـی می کنـه. امـا خـوش و خرمـش رو نمی دونم. بستگی داره. 
- بگو. بازم بگو. 
نمی خواهد سکوت کنم. چقدر حال خودم طالب این سکوت شده است. اما حالا که آرام شده نباید بگذارم دوباره به هم بریزد:
- من فرید رو نمی شناسم. کلا آدم عاقل اون ور خوشه. 
- فرید چه طور؟
من را با خدا اشـتباه گرفته اسـت. مگر کسـی می تواند جایگاه تعیین کنـد. مگـر کسـی از درون و تمـام کارهـای افـراد خبـر دارد کـه بخواهـد تعیین درجه کند؟ خدا خیلی از ظاهرها را کنار می گذارد و با ترازوی نیت افراد سنجش را انجام می دهد. کاش می شد برایش بگویم فرید را رهـا کـن، او خـودش اسـت و اعمالـی کـه حـالا تـوی چنتـه دارد و بـا خودش حسـاب می شـود. دسـت خودت را به جایی محکم بگیر که زمین نخوری. اما نمی گویم. 
- تو دوستش بودی. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۷ ، ۱۶:۲۶
seyed hossein hovalhagh


از داخـل یخچـال برایـش آب و عسـل مـی آورم... می خـورد. بی اصـرار مـن هـم، همـه اش را می خـورد. دراز می کشـد... پایـم را دراز می کنـم تـا سـرش را روی آن بگـذارد. حرفـی از غـرورش نمی زنـد و تـن می دهـد بـه این محبت... چشمانش باز است و خیره رو به رو... 
- جواد! حال داری جواب سؤال بدی؟
- نمی دونم. 
- می خوای بگی چی شده؟
جواب نمی دهد. برای چند دقیقه ای فقط سـکوت اسـت که فضای شب سالن را پر می کند. با ناله می گوید:
- وقتی داری می بینی چی بگم؟ بگم فکر کردم که همه ی دنیایی که تـوش راحـت می چرخیدم و زیـر پام می دیدمش یک هو رنگ عوض کرد و دیدم چطوری مثل یه اژدها دهن باز کرد و بلعیدش. بگم اطرافیان هـم نتونسـتند کاری بکننـد و مـرگ پیـروز شـد. بگـم اصلا دلشـون می خواست زودتر برند دنبال کار و بارشون، زودتر خا کش کردند. بگم حتی گریه هاشون به خاطر ترس خودشون بود. خیلی ها نفس راحت می کشـیدند کـه فریـد رفتـه و اونـا نرفتنـد. الآن هـم بیـا دم اون جایـی که ختم گرفتند ببین بقیه دارن چه غلطی می کنند. 
مکث می کند. انگار می خواهد حرفی بزند که از آن می ترسد. 
- این اژدها قراره من رو هم همین طوری توی خودش بکشه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۷ ، ۱۶:۲۵
seyed hossein hovalhagh


وحشتش، وحشی اش کرده، می ترسم آسیبی به خودش بزند. دست می اندازم دور شـانه اش، سـر می گذارد روی شـانه ام و بغضش با صدا می ترکـد و هق هـق طولانـی اش وقتـی کـم می شـود کـه بـه زمزمـه تبدیل می شود:
- نمی تونسـت حـرف بزنـه... نـگاه کنـه... بخنـده... خیلـی قشـنگ می خندید. بی رحمانه پیچیدنش توی پارچه ی سفید و گذاشتنش تـوی خـا ک... بـاور می کنـی فرید عادت نداشـت رو زمیـن بخوابه، اما 
اونا صورتش را گذاشتند رو خا ک. 
می لرزد:
- دستاش بسته بود. پاهاش بسته بود. 
با شدت بلند می شود و بلند فریاد می زند: 
- اون پنبه ها چی بود دور دهنش؟!
می چرخد رو به من و خم می شود:
- چـرا دستاشـو بسـته بودنـد؟ فریـد همیشـه آزاد بـود، خیلـی قشـنگ می رقصید.
دیوانه شده است و دارد دیوانه ام می کند... زمزمه می کند... گاهی با خودش حرف می زند... گاهی رو به من فریاد می زند:
- لذت رو اون بهمون میداد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۷ ، ۱۶:۲۳
seyed hossein hovalhagh


از حالـش واهمـه ای در دلـم می افتـد. نا گهـان از جایش مثل فنر می پرد و صدای فریادهایش تمام نمازخانه را پر می کند. 
- سالم بود. می فهمی؟
هق میزند:
- داشـت عیـش و نوشـش رو می کـرد. صدتـا، هزارتـا دختـر بـراش می مردند. سایت راه انداخته بود، بیا ببین براش چه کار می کردند! 
راه می رود. گاهی آرام. گاهی متشـنج. حرف می زند. گاهی به زمزمه و گاهی چنان فریادی که... 
- یعنی تموم شـد. آره تموم شـد؟ اون قد بلند، اون همه خوش تیپی، تمام لذت هاش!
مقابلـم زانـو می زنـد. دسـتانش را می گیـرم. مردمک چشـمانش آرامش ندارد. 
- تو بگو. به همین راحتی تموم میشه؟
دستانش سرد است و لب هایش سفید. می لرزد... 
- جواد جان!
- من نمی خوام زیر خا کم کنند. نمی خوام... می ترسم... می فهمی؟ 
اون سـنگا چـی بـود. چـه سـنگین بـود... چقـدر کلفـت بـود... اون سـنگ های سـیمانی رو بـرای چـی مـی ذارن. چـرا بـا سـیمان دورش رو می پوشونن؟ 
دارد می لـرزد. بلنـد می شـود. بلنـد می شـوم و محکـم در آغـوش می گیرمـش. انقـدر کـه بازوهایـش را هـم قفـل می کنـم. کمـرش را می مالـم. آرام تـر می شـود. کمـی از لرزشـش می افتـد. بـا فشـار دسـتانم مجبورش می کنم مقابلم بنشیند. 
- جواد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۷ ، ۱۶:۲۲
seyed hossein hovalhagh


- جواد! چه کار می تونم برات بکنم؟
- یه سؤال دارم. سرجدت درست جواب بده. نپیچونم. 
- اگه جواب دادنای من حالت رو خوب میکنه، باشه بپرس. 
- مگه نمی گی من آزادم؟ اختیارم دست خودمه؟
دوبـاره شـروع شـد. چـرا یـک بـار نمی نشـیند عالـم خلقـت را از اول، درسـت و عمیـق مطالعه کنـد تـا ایـن همـه از وسـطش دور خـودش نپیچـد. الآن وقتـش نیسـت کـه ایـن را بگویـم. کوتـاه می آیـم و جـواب می دهم:
- خب آره خدا بهت آزادی داده با اختیار... 
- پس مرگ این وسط چیه؟
حـالا اصـل حالـش را فهمیـدم. بایـد مـدارا کنـم تـا بتواند خـودش را به زمان حال برساند. 
- برگه ی پایان دنیا. سوت پایان مسابقه ی اختیار. 
انگار جواب دلخواهش را گرفته، پوزخندی می زند:
- پس بالاخره خدا یه جایی کم می آره... 
امشب مشکلش اساسی است. تا صبح همین جا هستم. 
- آره یا نه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۷ ، ۱۶:۱۰
seyed hossein hovalhagh


زنـگ خانـه را پشـت سـر هـم می زننـد. محبوبـه بـا عجلـه از آشـپزخانه بیـرون می آیـد. چشـمان مشـکی اش را تـرس و تعجـب پر کرده اسـت. گوشی را برمی دارم. صدا خراشیده و زار است:
- آقای مهدوی، یه توک پا بیا پایین. 
لباس می پوشم. ذهنم درگیر است.
توی کوچه از قیافه ای که می بینم ماتم می برد. پشت درخت تکیه به دیوار روبه رو داده است. مثل همیشه خوش فرم نیست؛ یعنی از سر تا پایش روی فرم نیست. نگاهـم نمی کنـد. چشـمانش مـات زمیـن اسـت. مـی روم سـمتش و دستم را دراز می کنم. دستش را از پشتش بیرون نمی آورد و به زحمت سرش را بالا می آورد. چشمانش قرمز و ورم کرده است و... حـال زارش را نمی توانـم بازخوانی کنـم. تـا بـه حـال این طـور شکسـته نبوده است. بازویش را می گیرم، مقاومت نمی کند و همراهم می آید. در ماشین را باز می کنم و سوار می شود. نمی خواهد حرف بزند. حس می کنم حال و روزش یک اعتراض بلند است. در ذهنم دنبال جایی می گـردم کـه بتوانـد راحت تمام فریادهایـش را بزند. زمان آرامش ما دو تا نیست. غروب ابری پاییز، همراه خودش سنگینی خاصی دارد که با این حال غریب جواد، سنگین ترش هم کرده است. اندوه بدی به دلم می نشیند. چـارهای نـدارم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۷ ، ۱۶:۰۸
seyed hossein hovalhagh


دیشب که پیام زد برای والیبال فردا خنده ام گرفت.
- بیا بانو جان! یه روز خواستم صبح بیشتر بخوابم، شب نون گرفتم. 
همراهم را گرفت و پیام را خواند و در جا گفت:
- شرمنده ی اخلاق ورزشیتم نمی تونم اجازه بدم بری!
همین علامت تعجب خط بالا، روی سـر من هم نشسـت و نگاهش کردم. 
- شرط داره!
چشـمانم را تنـگ کـردم و نگاهـم را ادامـه دادم. در صورتـش اعتـراض نبود، ولی شیطنت چرا. 
- چه شرطی؟
ابرو بالا انداخت. صبر نکرد و با صدای بلند گفت:
- مریم جان! محمد مامان! بدویید بابایی می خواد باهامون والیبال بازی کنه. 
من فقط چشمک را دیدم و جمع شدن دفتر مریم و توپ آوردن محمد را. به عرض دقیقه ای اجبارا تور بستم و تیم والیبال نشسته مان شکل گرفـت. مـن و دختـر هفـت سـاله ام. بانـو و پسـر چهـار سـاله. مرده شـور آپارتمان را بزنند که مدام مجبور شدم به بچه ها تذکر صدا و بالا پایین نپریـدن را بدهـم و البتـه سـرآخر بـازی را بـا اختـلاف بـه تیـم بانـو واگـذار کنم.
***

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۷ ، ۱۶:۰۶
seyed hossein hovalhagh