دیشب که پیام زد برای والیبال فردا خنده ام گرفت.
- بیا بانو جان! یه روز خواستم صبح بیشتر بخوابم، شب نون گرفتم.
همراهم را گرفت و پیام را خواند و در جا گفت:
- شرمنده ی اخلاق ورزشیتم نمی تونم اجازه بدم بری!
همین علامت تعجب خط بالا، روی سـر من هم نشسـت و نگاهش کردم.
- شرط داره!
چشـمانم را تنـگ کـردم و نگاهـم را ادامـه دادم. در صورتـش اعتـراض نبود، ولی شیطنت چرا.
- چه شرطی؟
ابرو بالا انداخت. صبر نکرد و با صدای بلند گفت:
- مریم جان! محمد مامان! بدویید بابایی می خواد باهامون والیبال بازی کنه.
من فقط چشمک را دیدم و جمع شدن دفتر مریم و توپ آوردن محمد را. به عرض دقیقه ای اجبارا تور بستم و تیم والیبال نشسته مان شکل گرفـت. مـن و دختـر هفـت سـاله ام. بانـو و پسـر چهـار سـاله. مرده شـور آپارتمان را بزنند که مدام مجبور شدم به بچه ها تذکر صدا و بالا پایین نپریـدن را بدهـم و البتـه سـرآخر بـازی را بـا اختـلاف بـه تیـم بانـو واگـذار کنم.
***