هوالحق

هوالحق
بایگانی

از کدام سو 

داستانی تربیتی

قسمت نهم


- بفرما در خدمتیم که... 
- تو چرا اینقدر لجبازی؟
حاضـر نیسـت ندیـده بگیـرد. مـن هـم حاضـر نیسـتم تسـلیم شـوم.
میگویم:
- جان! معرفی خودم، خانوادم، محل سکونتم، تعداد همسر. از این سؤالا اولش می‌کنند. 
- چرا اینقدر لجبازی؟
کوتـاه نمی آیـد. بایـد رد کنـم. کلا بایـد دنیـا را بـه هیـچ گرفـت. قاعده و قانونهـا همـه‌اش کشـک اسـت. خوشـی و لذت را هیـچ مانعی نباید متوقفش کند و من اهل همین هیچم!
- سؤال بعدی؟
- با این لجبازیت می‌خوای چیو اثبات کنی؟
خـود خـرم هـم می‌دانـم کـه چـه لجبـاز یکدندهای هسـتم؛ اما خوشـم می‌آید. مقابل دیگران کوتاه نمی آیم و آن‌ها را مجبور می کنم که هر چه می گویم عملی کنند. به حرف هایش بی محلی می کنم و می گویم:
- سؤال بعدی؟
راحت من را تحلیل میکند:
- آدم های لجباز، خودخواهند. 
- من اهل راحت پذیرفتن نیستم.
- دیگه نه تا این حد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۷ ، ۱۷:۱۴
seyed hossein hovalhagh

از کدام سو 

داستانی تربیتی

قسمت هشتم


فردا به دفتر سرک می‌کشم، نیامده است. ظهر که سراغش را می‌گیرم؛ سرماخورده و افتاده است به جا. پس فردا می‌بینمش. صورتش سـرخ تب اسـت. پشـت میکروفون هم که حرف می‌زند صدای گرفته‌ای دارد. لباسـش را می‌دهم. لباسـم را شسته و اتو شده، بی‌حرف، تحویل می‌گیرم. پسفـردا حالـش بهتـر اسـت؛ اما سـرفه‌ی زیـاد باعث می‌شـود که فقط بچه ها را نگاه کند. تقریبا بی‌کلام شده است. وحید جانش می‌رود کنارش و چند ضربه‌ای به پشت کتفش می‌زند و حرفی که نمی‌شنوم. روزهـای بعـد هـم همینطـور. هسـت، امـا هسـت و نیسـت مـن برایش مهم نیست، بودن عین نبودن. دوباره اذیت می کنم. حرف نمی زند. داد معلم را هوا می برم، سکوت می کند. دور و برش می‌پلکم، نمی‌بیندم. آخر هفته‌ی بعد، توی دفتر تنها گیرش می‌آورم. نشسته پشت میزش و دارد با ورقه‌های دور و برش کشتی می‌گیرد. بدون اجازه‌اش می‌روم داخـل و در دفتـر را می‌بنـدم. سـرش را لحظـه‌ای بـالا مـی‌آورد و نـگاه سردی می‌کند و باز خم می‌شود روی ورقه‌ها. یـک دسـتم را لـب میـز و دسـت دیگـرم را روی ورقه‌هایـش می‌گـذارم. مکث می‌کند و عقب می‌کشد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۷ ، ۱۷:۱۰
seyed hossein hovalhagh

از کدام سو 

داستانی تربیتی

قسمت هفتم


همـان لحظـه کـه لبـاس خیـس را پوشـیدم لـرز کـردم، امـا دیگـر نمی‌توانسـتم بمانـم. جـواد برایـم موضـوع لاینحلـی نیسـت، امـا برایـم سـخت اسـت که نمی‌توانم آن‌طور که دوسـت دارند کمکشـان کنم. فضـای مدرسـه آن‌قـدر درس و فشـار اسـت کـه فقـط بایـد شـب و روز را بگذرانـی. کاش می‌توانسـتم یـک روش جدیـد بـرای ایـن همه جوان بـه کار ببـرم تـا این‌طـور هـدر نرونـد! آن از فشـار مدیر که چـرا این‌قدر به بچه‌هـا بهـا می‌دهـی پـررو می‌شـوند؛ ایـن از فشـار درسـی معلم‌هـا کـه انگار بچه‌ها در زندگی‌شان جز درس هیچ موضوع دیگری وجود ندارد ًو اصلا کسی که مهم نیست انسان است و روح و روان و افکارش. پدر و مادرها هم که تمام آرزویشان مدرک گرفتن دهان‌پرکن بچه‌هایشان است و دیگر هیچ. 
اولین عطسه را که آمد سراغم، راهم را کج کردم سمت خانه. زنگ زدم و بـه مدرسـه اطـلاع دادم کـه حـال نـدارم و می‌روم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۷ ، ۱۷:۰۸
seyed hossein hovalhagh

از کدام سو

داستانی تربیتی

قسمت ششم

دست می‌برم سمت دستگیره‌ی در کلاس، اما برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم. لحظه‌ی آخر می‌گوید:
- جواد، وایسا. 
می‌ایسـتم. دیگـر چـه می‌خواهـد؟ خـا ک بیـاورد و بریـزد رویـم تـا گل شود؟ 
- برگرد. بیا ببینم. 
برمی گردم سـمت دفتر. کنار در می‌ایسـتم و نگاهش می‌کنم. سـرم را بـالا گرفتـه‌ام تـا بتوانـم حـس مزخرف خرد شـدن را تحمل کنم. اشـاره می‌کند که بروم داخل. می‌روم و کنارش می‌ایسـتم و همچنان سـعی می‌کنم نگاهم را از چشمانش برندارم. 
- لباست رو در بیار. 
لاتی می‌کنم و در می‌آورم. می‌خواهم ببینم ته تهش تا کجا می‌رود. پیراهنـش را در مـی‌آورد و می‌انـدازد روی دسـتم. لبـاس خیسـم را می‌گیـرد و می‌پوشـد. از کمـد کنـار میزش حوله‌ی کوچکـی درمی‌آورد و می‌دهد دستم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۷ ، ۱۷:۰۶
seyed hossein hovalhagh

#از_کدام_سو

#داستانی_تربیتی

#قسمت_پنجم


چشمان قهوه ایش را تنگ می کند و با تندی می گوید:

- جواد اگر حرف اضافه یا نامربوط بزنی هر‌چی دیدی از چشم خودت دیدی.

خشونت با جوان باعث جوب خوابی می شود. این را ذهنم می گوید، اما صدایم در نمی آید.

- یه روز دعوا می کنی... یه روز تیپ ویژه می زنی... یه روز ده نفر رو با شماره ی یه دختر سر‌کار می‌ذاری... یه روز موبایل می‌آری و فیلمبرداری می کنی و سر صدا... یه روز تو روی معلم می ایستی... یه روز صندلی می کشی... یه روز فحش می‌دی... آخه بشر دو پا که تا هفده سال پیش چهار دست و پا راه می رفتی، پوشکتم یکی دیگه عوض می کرد و غذا که می خوردی از دهنت می ریخت رو لباست، چی شده قدت بلند شده، هیکلی شدی، فکر کردی کی هستی؟

چه سنگین هم وزنه می زند. دهانم را از باد پر می کنم و همان طور که نگاهش می کنم، نفس را بیرون می دهم.

- آقا یه فرصت بده!

- فرصت بدم که بری چه غلط دیگه ای بکنی؟ ماژیک وایت برد پرت کنی؟ به خواهر های بچه ها زنگ بزنی؟ کیف معلم رو کش بری؟

- این‌قدر دقیق گزارش دادن لامصبا، بی بی سی تعطیل کنه آبرومندتره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۷ ، ۲۲:۱۳
seyed hossein hovalhagh

#از_کدام_سو

#داستانی_تربیتی

#قسمت_چهارم


او هم می رود سراغ تلفن دفتر که صدای زنگش روی مخم است. گوشی را بر می دارد و جواب می دهد. حتما باز ننه بابای یکی از بچه ها زنگ زده چغولی بچه شان را به او بکند. آن‌قدر بدم می آید از پدر و مادر هایی که فکر می کنند اگر شکایت ما را به اهالی مدرسه کنند این ها معجزه می کنند و ما شفا می گیریم. اصلا این چه حرف اشتباهی است که می خواهند ما را تربیت کنند! راحتمان بگذارند. خیلی دلشان می سوزد هزار عیب خودشان را برطرف کنند که مثل هزارپا چسبیده به زندگی شان. خودشان را درست کنند، ما هم به وقتش آدم می شویم.

حالم از این آرامش و حوصله‌ی آقای مهدوی به هم می خورد. توی این چند ماه، شاید این دفعه‌ی بیستم باشد. سر همه‌ی کارها مجبورم بیایم و او چند کلمه ای می گوید و نگاهی به هم می کنیم و می روم. اما این دفعه اساسی لج کرده است. امسال تازه آمده و معاون ما پیش دانشگاهی هاست. قد بلند و چهارشانه است. موهایش را کج می زند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۷ ، ۲۲:۱۰
seyed hossein hovalhagh

#از_کدام_سو

#قسمت_سوم

سرش را تکان می دهد. خونسردی اش دیوانه کننده است. معاونمان را می گویم.

- گیرم که جواد به‌ت آسیب زد یا یه بدی کرد، تو چرا خودت رو ضعیف نشون بدی؟

- چه کار باید می کردم؟

- اونش به خودت مربوطه. فقط یه مشت از جواد خوردی، یکی هم از خودت.

- آقا ما کی مشت زدیم؟

نه نگاهم می کند و نه محلم می گذارد. ورقی بر‌می‌دارد. همان‌طور که صاف نشسته، ورق را مقابل وحید می گذارد:

- ببین وحید جان!

خودم جلو می روم و می گویم:

- آقا ما هم که درخت!

روی ورقه دو تا فلش به سمت هم می کشد:

- یکی تو هستی و یکی مقابل تو. اون نباید تو رو ناراحت کنه، اما اگر کسی اشتباهی رو در مقابل تو کرد، باید بتونی جدای از او،‌خودت رو هم در نظر بگیری. دو طرفه است! متقابله.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۷ ، ۲۱:۰۸
seyed hossein hovalhagh

#از_کدام_سو

#قسمت_دوم

- خب!

نگاهش سمت من است.

- بله؟!

خوب است که کسی نیست. خودش جزو همان کادری است که بودنش بهتر از نبودنش است. عادت کرده ام به نگاه های خاص و ساکتش. حرف هایش یک طرف، بدمصب چشم هایش هم حرف دارد.

- چه کردی جواد؟

از نگاهش فرار می کنم و می زنم به آن راه. حالا تا بخواهد راه را پیدا کند، چند دقیقه ای سر کار است:

- آقا آدم وقتی می خواد بشینه باید حواسش رو جمع کنه. یه نگاهی بندازه بعد!

بی حرف می رود پشت میز و صندلی را عقب می کشد و می نشیند. وحید با چشمانی گشاد و دهانی باز، نگاهم می کند. دارم فحش هایی که توی دلش می دهد را توی چشمانش می خوانم:

- یعنی شما در این نمایش نقشی نداشتی؟

سوالش تمسخر ندارد و خیلی جدی است! همین جرئتم را بیشتر می کند. این پا و آن پا می شوم. لبخندی تقدیمش می کنم و می گویم:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۷ ، ۲۱:۰۳
seyed hossein hovalhagh

🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌺🌸

#از_کدام_سو

#قسمت_اول

از دیشب که جواب تماس ها و پیام ها را نمی دهد کلافه ی کلافه ام. بی وجدان روز ها، این همه به عیش و خوشی می گذرد، نمی دانم چه دردی است که شب حتما یکی دو ساعتش به فکروخیال و بی حوصلگی طی می شود و این سستی و بی حالی اش می کشد تا روز.

فشار درس های مسخره هم که نمی گذارد آرام و قرار داشته باشم. کاش می شد امروز را از مدرسه می زدم بیرون! اصلا حال و حوصله ی نشستن سر کلاس فیزیک را ندارم. زنگ کلاس را که زدند، بی خیال فرار کردن تسلیم شدم

*****

سر و صدای بچه ها، کلاس هجده متری را برده است هوا. وحید با آن قد دیلاق و لاغرش، تا گردن رفته بود توی کتابش، تا خواست بنشیند، صندلی را کشیدم. نتوانست تعادلش را حفظ کند و محکم به زمین خورد.. فکر کنم قسمت لگنی، استخوان خاجی و سه چهار مهره ی پایین کمرش اگر از کار نیفتاده باشد، مدتی بیکار خواهد شد. صدای خنده ی بچه ها کلاس را برد هوا. چند تا فحش داد؛ اما چون صورتش از درد مچاله شده بود، دلم برایش سوخت و جوابش را ندادم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۷ ، ۲۰:۴۵
seyed hossein hovalhagh


جوانی و نوجوانی ست و فصل های تردید و اما و اگرهایش...

 لذت و عشق از لحظه لحظه ی کوچه پس کوچه های این روزها بیرون می زند  و کاش می شد از اتفاقی که تمام این شیرینی ها را به تلخی می کشاند فرار کرد.


از کدام سو، داستان نوجوانی جواد و دوستانش است؛ جوانانی که  سرخوشند و بی غم و خوش پوش. راحتی و لذت را می فهمند و دل در گروی عشق های بی مثالشان دارند. نه در خانه کسی را قبول دارند و نه در جامعه و مدرسه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۷ ، ۰۹:۵۹
seyed hossein hovalhagh